شمع فروزان

‏□ عباس عنقا‏

‏ای روح خدا، غرق عزا بین همگان را ‏

‏گریان ز غم نور دو چشمت، دو جهان را‏

‏پروانه دل ما شد و او شمع فروزان‏

‏بشنو ز دل سوختگان آه و فغان را‏

‏او رفت و روان شد ز پی‌‌‌ اش، اشک ز دیده‏

‏در پای چنان سرو نگر جوی روان را‏

‏بی‌‌‌ شمع رخش محفل و کاشانه خموش است‏

‏در ناله چو بلبل بنگر پیر و جوان را‏

‏شد زخم غمت بار دگر تازه به دوران‏

‏آتش‌‌‌ زده داغ پسرت گلشن جان را‏

‏بی احمد تو فصل خزان گشت بهاران‏

‏مخمور به میخانه نگر دردکشان را‏

‏شد همسر و همسنگر او خسته و نالان‏

‏برخیز و تسلی بده آن خسته روان را‏

‏او بود چنان مرهم زخم دل مادر‏

‏بی او که مداوا کند آن درد نهان را‏

‏بی نام و نشان زیست چو عنقا، به همه عمر‏

‏بیهوده چه جویی تو از آن رفته نشان را‏

حضورج. 11صفحه 370