
برگردی.» و او را به مزرعهی پدرش برگرداند. پدر، در حال شخم زدن زمین بود. غول جوان نزد او رفت و گفت: «پدر، من شستی هستم، ببین چقدر بزرگ و قوی شدهام.»
کشاورز ترسید و گفت: «نه تو پسر من نیستی، از پیش من برو!»
- ولی پدر، من واقعاً پسر تو هستم. بگذار زمین را برایت شخم بزنم.
- نه، نمیخواهم شخم بزنی. زود از اینجا برو.
ولی از آنجا که پدر از پسر میترسید، خیش را رها کرد، رفت و در گوشهای نشست. پسر هم خیش را برداشت و چون فشار دستش زیاد بود، خیش بیشتر از اندازه به عمق زمین فرو رفت و زمین را کند. کشاورز از ناراحتی فریاد زد: «اگر میخواهی شخم بزنی، نباید خیش را زیاد فشار بدهی.»
پسر اسبها را باز کرد و خودش به جای اسبها خیش را کشید و گفت: «پدر، حالا به خانه برو و به مادر بگو که یک ظرف بزرگ غذا بپزد. کار من که تمام شد، به خانه میآیم.»
کشاورز به خانه رفت و پیغام پسر را به زنش رساند. زن هم یک قابلمهی بزرگ غذا پخت.
پسر، یک خیش در دست راست و یک خیش را در دست چپش گرفت و دو قطعه زمین را همزمان با هم شخم زد. وقتی کارش تمام شد، به جنگل رفت و دو درخت بلوط را از ریشه درآورد و روی شانهاش گذاشت، بعد اسبها، خیشها و درختها را مثل یک دسته کاه به خانه برد.
وقتی پسر وارد حیاط شد، مادرش او را نشناخت و پرسید: «این مرد به این بزرگی، کیست؟»...
آنچه که خواندید قسمتی از قصه «خواهش بیجا» بود که در مجموعه «قصههای شب» چاپ شده است. این کتاب به بهای 2500 چاپ و منتشر شده است.
Õ نام گل: ملکه سبا
Õ ارتفاع: 60 سانتیمتر
Õ زمان گلدهی: اواخر بهار
Õ سال پیدایش: 1944
مجلات دوست کودکانمجله کودک 459صفحه 35