مجله کودک 462 صفحه 34

گلرو هم گریهکنان به طرف خانهشان، پیش ننهرعنا دوید. گلرو نوهی یکی یکدانهی ننهرعنا بود. ننهرعنا او را به اندازه جفت چشمهایش دوست داشت و هرچه را که میخواست، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد، برای او جور میکرد. گلرو همهچیز داشت؛ یک گردنبند زیبا با مهرههای آبی و قرمز و سفید که به گردن هیچ دختری توی آن ده، چنین گردنبندی نبود؛ یک پیراهن گلگلی قشنگ و یک شِلیته که پایینش زردوزی شده بود؛ تازه یک جلیقهی مخمل با ملیلههای نقرهای هم داشت. گلرو هر روز پیراهنش را تنش میکرد و جلیقهاش را روی آن میپوشید، شلیتهاش را هم پایش میکرد و گردنبندش را به گردنش میانداخت و کوچه به کوچه میگشت و بچّهها را غصّه میداد. هر چقدر ننهرعنا به او میگفت: «ننهجان، غصّه دادن بچّهها کار خوبی نیست. به جای این کارها تو هم بیا و مثل بقیّهی بچّهها کاری یاد بگیر.» به گوشش نمیرفت که نمیرفت. گلرو دلش میخواست صالحب همهی چیزهای خوب و قشنگ باشد. برای همین تا دید دستهای گلبو، بوی عطر و گلاب میدهد، گریهکنان ستارهشناسان عقیده دارند که عنصر آهن در فضا توسط ستارگان غولآسا تولید میشود. این ستارگان پس از مدتی کوچک میشوند و شعلههای آنها فروکش میکند. در این حالت به آنها «سوپرنووا» میگویند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 462صفحه 34