مجله کودک 464 صفحه 29

میروم برای کرمها لانه بسازم کامبیز ملک شامران باران تندی میبارید و از بامها و دیوارهای محله «گود*» بوی تند کاهگل برمیخاست. زهره از پشت شیشه نگاهی به بیرون کرد و با خوشحالی گفت: «بیبیجان نگاه کن هیچ آبی روی زمین نمانده.» بیبی همانطور که با نخ و سوزن پای دامن زهره را کوک میزد، با صدای لرزانی که از فرط پیری مقطع و بریدهبریده بیرون میآمد، گفت: «آره بیبیجان، دیگر آبها میرود توی جوی بزرگی که تازگیها ساختهاند.» زهره خندهای کرد و گفت: «بیبیجان، جوی نه، کانال! شما هم که همهچیز را عوضی میگویید!» بیبی نگاهی به زهره کرد و سعی کرد قیافهی جدی به خود بگیرد. چشمهایش که از پشت عینک ته استکانیاش خیلی درشت شده بود با سگرمههای درهمرفتهاش، قیافهی او را خیلی مضحک کرده بود. با همان صدای لرزان مقطع گفت: «نفهمیدم! حالا من دانشمندان درحال تکمیل یک ایستگاه فضایی بزرگ در فضا هستند. ایستگاه ISS درحال تکمیل شدن است و گفته میشود به اندازه ظرفیت مسافر 2 جمبوجت، گنجایش مسافر دارد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 464صفحه 29