مجله کودک 465 صفحه 31

خورشید کرسی بیبی سرور پوریا یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. بیبی خورشید مثل هر روز چارقدش را زیر چانهاش سنجاق کرد، بسماللهی گفت و به باغچهی نقلی جلوی کلبهاش رفت تا به خورشید، دوست قدیمیاش سلام کند و درد دلش را با او بگوید. بیبی خورشید همیشه میخندید. هیچکس، هیچوقت اخم بیبی را ندیده بود. بیبی مشتی خرده نان برای پرندههای پای تنها درخت باغچهاش پاشید و زیر لب گفت: «امشب اولین شب زمستان است «شب یلدا»، بچهها حتماً مثل هر سال به کلبهام میآیند تا برایشان قصه بگویم.» بعد آه بلندی کشید و گفت: «خورشیدجان، امسال کرسیام سرد است، پنبهای برای رسیدن و پولی برای خریدن خاک ذغال ندارم!» خورشید آهسته خندید و گفت: «دلت گرم باشد بیبی، خدا بزرگ است!» بیبی نگاهی به آسمان انداخت. خورشید آرام آرام به میان آسمان میرسید، ابرهای سیاه و سفید گُله گُله دور و بر خورشید حرکت میکردند. هوا بوی برف و بوران میداد. بیبی یکدفعه لرزید؛ یاد پشتبام کلبهاش افتاد که از چند جا ترک برداشته بود. دوباره به آسمان نگاه کرد و گفت: «خورشیدجان، دعا کن پیش بچهها رو سیاه نشوم!» بعد کمرش را راست کرد و به کلبهاش رفت. امپراتوری چین باستان نیز، رصدخانه باشکوهی در پکن بنا کرده بود که 500 سال فعال بود. لوازم درون رصدخانه تماماً از فلز برنز ساخته شده بود. در لندن نیز رصدخانه قدیمی وجوددارد که در منطقه معروف گرینیچ (محل نصفالنهار مبدا) واقع شده است.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 465صفحه 31