مجله کودک 465 صفحه 38

فنجان­ها را که دیدم بال درآوردم. فروشنده: (( یکی­یکی همه را ببین که سالم باشند . نبری بشکنی بعد بیایی و بگویی شکسته داشت.)) امین: (( احتیاجی نیست. من فقط یکی از آن­ها را می­خواهم.)) - : (( یکی که نمی­شود. سرویسش را که نمی­توانم ناقص کنم. اگر می­خواهی باید یک دست کاملش را ببری .)) ـ : (( ولی من پول همه­اش را ندارم، فقط یکی می­خواهم. بفرمایید این پول بقیه فنجان­ها را هم می­توانید به بچه­های دیگریکه تو بازی فنجان می­شکنند بفروشید. در هیچ بازی که یکدفعه شش تا فنجان با هم نمی­شکنند!)) فروشنده: (( بگیر بچه جان، پولت را بگیر.سر به سر من هم نذار، اگر خواستی خرید کنی با بزرگ ترت بیا.)) هی من گفتم و او قبول نکرد فایده­ای نداشت، باید فکر دیگری می­کردم. این جور مواقع آدم باید ... عقل خودش را به کار بیندازد. پیش خودم فکر کردم اگر بتوانم تعدادی مشتری پیدا کنم که هر کدام­شان یکی از این فنجان­ها را بخواهد، مشکل حل می­شود. به این می­گویند نبوغ. امین: (( بدو، بدو، آتش زدم به مالم فنجان،فنجان، فنجان عالی دارم ...)) اما هر چه داد زدم، هیچکس پیدا نشد که بگوید چند؟ چرا هیچ کس به فنجان احتیاج نداشت؟ امین: (( آقا، آقا، ببینید چه فنجان­های خوشگلی. اگر فقط یک دانه از آن­ها بخرید و ببرید خانه­تان، خانم­تان خیلی خوشحال می­شود. آقا: (( تو با این قدت فروشنده این مغازه­ای؟)) امین: (( نه بابا. من هم مثل شما مشتری­ام. یکی از این­ها را من می­خرم، آقائی کنید پنج تایش را هم شما بخرید.)) - : (( سلامت باشی پسرم،ما چای را تو استکان می­خوریم.)) سفینههای سرنشیندار و مسافرتهای فضایی با انسان حداکثر تا کره ماه انجام شده است. قرار بود سال 2005، اولین انسان به کره مریخ اعزام شود که به دلایلی این کار انجام نگرفت.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 465صفحه 38