مجله کودک 468 صفحه 3

پسرکی که اسب میخواست یک روز پسری دوست داشت اسب داشته باشد، اما پول نداشت. پدر و مادر او هم نمیتوانستند برای او یک اسب بخرند. او پولهایش را جمع کرد. بعد از دو سال دیگر پولش جمع شده بود. اول پول را به پدرش داد. فردای آن روز پدر و پسر رفتند تا اسب بخرند. آنها یک اسب سفید قشنگ انتخاب کردند. بعد که آن را به خانهشان آوردند، پسر برای اسب سفیدش دنبال یک اسم گشت. بالاخره یک اسم به ذهنش رسید. اسم آن را تیزرو گذاشت. از آن به بعد اسب را تیزرو صدا میکرد. وقتی پسر اسب را صدا میکرد، اسب پیش صاحبش میآمد. امین اندستا از همدان نتیجهی غرور در روزگارانی نه چندان دور در یک طویله متعلق به یک بازرگان ثروتمند بود، اسبهایی با نژادهای مختلف زندگی میکردند. در میان این اسبها یک اسب بسیار زیبا، جوان و اصیل، البته بسیار مغرور وجود داشت. این اسب چون از تمام اسبهای طویله جوانتر و کارآمدتر بود خود را بالاتر از همه میدید. یکی از اسبان این طویله که «قهوهای» نام داشت بسیار پیر و سالخورده بود و وقتی میدید اسب جوان چقدر مغرور است و او دیگران را تحقیر میکند، تصمیم گرفت درسی به او دهد تا اسب جوان یاد بگیرد که او با اینکه بسیار زیبا و کارآمد است، ولی از هیچکس بالاتر نیست و نباید دیگران را تحقیر کند. قهوهای این موضوع را با اسبهای دیگر در میان گذاشت و همه قبول کردند که با قهوهای همکاری کنند. وقتی اسب جوان از دشت که برای سواری دادن به بازرگان به آنجا رفته بود برگشت متوجه شد که تمام اسبها خوشحالند و در حال گفتگو با هم هستند و در این حال بسیار پرهیجان هستند. اسب جوان که از دیدن این همه هیجان و خوشحالی تعجب کرده بود، پیش قهوهای رفت و در حالیکه خودش را گرفته بود به قهوهای گفت: «ببینم قهوهای خبر داری که چرا همه آنقدر خوشحالند؟» قهوهای پوزخندی زد و گفت: خبر نداری قرار است در این شهر جشنی برای اسبها برگزار کنند. اسب جوان بسیار خوشحال شد اما خیلی به روی خودش نیارود. خیلی آرام و شمرده شمرده گفت: خوب این خیلی خوب است. قهوهای خندید و گفت: عجله نکن برای آمدن به این جشن یک شرط وجود دارد هرکس باید با دوستش به این جشن بیاید. ببینم تو میخواهی با چه کسی به این جشن بیایی. اسب جوان کمی فکر کرد اما نتوانست کسی را پیدا کند، برای همین بدون اینکه جواب قهوهای را بدهد به بیرون از طویله رفت تا کمی فکر کند و ببیند او باید با چه کسی به چشن برود. او مدام به خود میگفت: «من بسیار زیبا هستم، حتماً از هر کس بخواهم با من میآید.» برای همین چند تا از اسبهای طویله را انتخاب کرد تا به آنها بگوید که با او به جشن بیایند. دوباره به درون طویله برگشت پیش یکی از اسبها که اسمش دم قشنگ بود رفت و با غرور به او گفت: ای بیچاره میدانم که هیچ کس قبول نمیکند با اسب زشت و ضعیفی مثل تو به جشن بیاید، ولی من چون خیلی مهربانم قبول میکنم که با تو، به جشن بیایم. دم قشنگ که از طرفهای اسب جوان تعجب کرده بود گفت: «اولاً من قرار است با قهوهای به جشن بروم تازه اگر هیچ کس با من به جشن نمیآمد باز هم حاضر نمیشوم با اسب مغروری مثل تو به جشن بروم.» اسب جوان که بسیار عصبانی و ناراحت بود از پیش دم قشنگ رفت. او از چند اسب دیگر هم خواست که با او به جشن بیایند اما هیچ یک قبول نکردند. اسب جوان که اصلاً انتظار همچین رفتار اسبها را نداشت بسیار ناراحت راه میرفت و با خود میگفت: «یعنی من واقعاً در میان این همه اسب یک دوست هم ندارم. بعد از کمی فکر کردن فهمید که چارهی مشکلاش در دست قهوهای است. برای همین پیش او رفت و ماجرا را به او گفت. قهوهای هم در جواب گفت: عزیزم کمی فکر کن ببین چگونه از اسبها خواستهای که با تو جشن بیایند! اگر تو جای آنها بودی قبول میکردی؟ به نظرت با غرور با اسبهای دیگر رفتار نمیکنی؟ پس حالا چطور انتظار داری همه با تو دوست باشند؟ تو آنها را تحقیر کردی و کوچک شمردی. حالا غصه نخور برو از اسبها معذرتخواهی کن آنها حتماً تو را میبخشند. اسب جوان پیش اسبهای دیگر رفت و از همه معذرتخواهی کرد و متوجه شد نتیجهی غرور جز تنهایی نیست. معذرتخواهی کرد و متوجه شد نتیجهی غرور جز تنهایی نیست. ماجدهسادات شاه ولایتی 12 ساله از تهران مقدمه استفاده از چرخ به جای نیروی ماهیچه حیوانات برای حمل ونقل، از دیرباز در فکر بشر بود. اما این نکته که چرا انسان از دو عدد چرخ برای حرکت استفاده کرده است، معلوم نیست. کتاب در مجله این هفته و هفته آینده شما را با انواع دوچرخهها و موتورسیکلتها و خواندنیهایی درباره آنها آشنا میکند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 468صفحه 3