مجله کودک 468 صفحه 39

همان­طور که می­شد حدس زد مامان خیلی عصبانی شد. خیلی سر مسعود غر زد. دعوایش هم کرد. هرچی مسعود می­گفت که کار من نیست مامان گوش نمی­داد. بابابزرگ هم مسعود را فرستاد تو اتاق خودش. یک کم هم با مامان صحبت کرد و آرامش کرد و فرستادش خانه خاله اکرم تا دیگه با مسعود دعوا نکنه. بعد هم رفت و با مسعود صحبت کرد. من خیلی دلم برای مسعود سوخت. اما چکار می­توانستم بکنم؟ همان اول هی چند بار خواستم به مامان بگم که... اما جرات نکردم. بابابزرگ: «من حرفت را باور می­کنم مسعود جان. حالا عیبی نداره. پیش میاد دیگه. الان برمی­گردم. وقت خوردن قرصم شده. مجید: «شما بشینید من برایتان آب میارم. شما لطفا باز هم با داداش مسعود مهربانی کنید.» کاش زودتر مسعود خوشحال بشه. دلم برای بابابزرگ هم می­سوزه. بعد از چند ماه به خانه­مان آمده بود که این اتفاق افتاد. ولی چه خوب شد که اینجاست. این­قدر با مهربانی حرف می­زنه که نمی­دانید. حتما یه کاری می­کنه که قضیه جوهره به خوبی تمام بشه. فکر کردم حالا که بعد از مدتی بابابزرگ پیش­مان آمده، لااقل تو لیوان خوبا که مال مهمانیه براش آب ببرم تا خوشحال بشه. مجید: «حالا فقط باید آب این لیوانه را بریزم تو این یکی لیوان خوبه...» مسعود: «صدای چی بود؟ فکر کنم مجید دسته گل به آب داد.» بابابزرگ: « مجید، مجیدجان طوریت که نشده؟» مجید: «وای بابابزرگ، شکست، چکار کنم؟ الان مامان برگرده، می­گه چرا از این لیوان­ها برداشتم؟» بابابزرگ: «این­قدر سروصدا نکن ببینم چه کار می­توانیم بکنیم. چرا مواظب نبودی؟بهجت هنوز از ریختن جوهره ناراحته. الان برگرده این را هم ببینه، وامصیبتا. فکر کنم بهتره فعلا صدایش را پیش مامانت در نیاوریم. موافقی؟» «اکوموبیل» نوعی موتورسیکلت خودرو مانند است که 160 مایل در ساعت سرعت دارد. اتاق موتورسیکلت تقریباً شبیه یک خودرو، تمام لوازم مورد نیاز را با خود دارد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 468صفحه 39