
نوید: «زودباش، تمامش کن چیزی به آمدن بابا نمانده.»
بابا که رسید امانش ندادیم. از سروکولش بالا رفتیم و تولدش را تبریک گفتیم. او خودش هم نمیدانست که امروز روز تولدش است. بابا اولش گیج، بعدش هم کلی ذوقزده شد.
آذین بندیهایی را که کرده بودیم نشانش دادیم. بابا خیلی خوشحال شده بود و چشمهایش برق میزد. از فرصت استفاده کردم و گفتم: «بابا، میشود لطفا پول بدهید تا برویم برایتان هدیه روز تولد بخریم؟» بابا: «بله، البته، البته.»
نوید: «مامان جان، بدو که برویم هدیه بخریم.» مامان: «قبلا که گفتم پولی بی...» ناهید: «نوید پول از بابا گرفت.» مامان: «چی؟ بابایتان پول داد تا بروید و برایش هدیه تولد بخرید؟ واقعا که! آخر کی دیده که...» مشکل پول که حل شد، مشکل راضی کردن مامان شروع شد. اما اینقدر من گفتم و ناهید گفت تا عاقبت...
حدود یک ساعت بعد برگشتیم. همراه با دو هدیه قشنگ. نوید و ناهید: «بابا تولدتان مبارک. ببینید برایتان چهها خریدیم، خوش به حالتان!» مامان: «سلام آقا.»
بابا: «علیک سلام خانم. شما تولدم را تبریک نمیگویید. بیا با هم کادوهایم را باز کنیم. امروز عجب روز خوبی است ها!» مامان: «ای آقا، شما هم دلتان خوش است.» -: «ای بابا، این که دیگر حسودی ندارد خانم. انشاءالله یک روز هم تولد برای شما میگیریم.» -: «حسودی کدام است؟ فقط این را بگویم که من در این خریدها هیچ نقشی نداشتم. بچهها نگذاشتند که من حتی... اصلا خودتان بروید هدیههایتان را باز کنید تا ببینید چه خبر است!»
آلبوم تصویری خودروهای اولیه
رولز رویس مدل 1909 میلادی
رنو مدل سال 1923 میلادی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 471صفحه 39