مجله کودک 479 صفحه 17

بالاخره صبح شد و آفتاب سر زد و همه جا را روشن کرد. سواران پادشاه، بعد از جستوجوی زیاد، پادشاه را پیدا کردند و او را مثل یک نگین انگشتری در میان گرفتند. آن وقت در همان جا چادرهایی برپا کردند و اردو زدند و از آنجا که همه سخت گرسنه بودند، زود گوشتهای شکاری را کباب کردند و نشستند به خوردن. و حسابی خوردند و نوشیدند و شادمانی کردند. وقتی که شکمها سیر شد، افراد سپاهی و درباری از پادشاه پرسیدند که شب گذشته را کجا بوده و چه کاری کرده و آن را چهطور به صبح رسانده است. پادشاه، شروع به نقل قصهی خودش کرد و تمام ماجرایی را که شب قبل، از غروب قایقهای «مندری» نوع خاصی از قایق بودند که در چین وجود داشتند. در قرنهای گذشته افراد صاحب قدرت و ثروت، مندری نامیده میشدند و قایقهای خاصی به نام خود داشتند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 479صفحه 17