مجله کودک 481 صفحه 8

قصه­های زندگی امام خمینی زَن بینوا و رودخانهی سَرد این قصه مربوط به زمانی است که امام خمینی در شهر قم زندگی میکرد و مشغول به تحصیل علوم دینی بود. در یکی از روزهای سرد زمستان، او با یکی از دوستان همدرس خود، به مجلسِ درس یکی از عالِمان بزرگِ حوزهی علمیه میرفت. وقتی که از کنار مدرسهی «حجتیه» عبور میکردند، دیدند زنی مقدار زیادی لباس در کنار رودخانه گذاشته، خودش در آنجا نشسته است و آنها را یکی یکی توی آب رودخانه میشوید. آب رودخانه خیلی سرد بود. دستهای زن از سرما سُرخ و کِرِخت شده بود و خودش میلرزید. هرچند لحظه یک بار دست از شُستن لباس میکشید و دستهایش را با بخارِ دهان یا گرمای بدنش، کمی گرم میکرد و دوباره مشغول شُستن میشد. امام، کمی به زن نگاه کرد و بعد به دوست همدرسش گفت: «شما سرباز ارتش مصر- (سال 1948) سال 1948، نیروهای نظامی مصر، سوریه و عراق مشترکاً در جنگ یکروزه به رژیم اشغالگر قدس حمله کردند. لباس نیروهای پیاده مصری مانند این شکل بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 481صفحه 8