فصل نخست : زندگی نامه

آغاز دوره ابتدایی

‏پدرم نسبت به دبستان عقیده خاصی داشت، که آن روزها مخصوص خود او بود. در ‏‎ ‎‏دبستان یکی از مشکلات مهم این بود، که اول صبح، سر صف باید دعایی خوانده شود ‏‎ ‎‏که در آن، برای شاه و خاندان پهلوی طول عمر خواسته شود. این مساله برای پدرم ‏‎ ‎‏بسیار گران بود. بارها وی گفته بود: «من چند مرتبه از جلوی آن دبستان عبور کرده‌ام و ‏‎ ‎‏بچه‌ها را در حال دعا برای شاه و خاندان خبیث پهلوی دیده‌ام. دوست ندارم بچه‌ام در ‏‎ ‎‏یک محیطی برود که اول صبح با دعای برای شاه درس را شروع کند». اقوام در ارتباط ‏‎ ‎‏با مدرسه رفتن من، دو نظر داشتند. بعضی معتقد بودند که چون من استعدادم خوب ‏‎ ‎‏است، حیف است به مدرسه بروم، چرا که همان مکتب و همان شیوه سنتی بهتر از ‏‎ ‎‏دبستان است.‏


کتابدر وادی عشقصفحه 20
‏آن روزها چند سالی از تاسیس مدرسه در ‏‏درچه‏‏ گذشته بود. مدیر و فراش دبستان ‏‎ ‎‏هم به دلیل این که پدرم در منطقه محبوبیت داشته و از موقعیت خاصی برخوردار بود، ‏‎ ‎‏معمولا به دیدن پدرم آمده و احترامش را داشتند. در یک دیدار، پدرم به‌ آنان گفته بود ‏‎ ‎‏که شما فقط یک عیب دارید، و آن هم دعای سر صف برای شاه است! آنان گفته بودند ‏‎ ‎‏که این بخشنامه است. ایشان پرسیده بود: «اگر شما دعا نکنید مجازات خواهید شد؟ ‏‎ ‎‏اگر بیرونتان کنند بهتر است، یا اینکه از این نوع کارها بکنید؟» بعد مسئولان مدرسه ‏‎ ‎‏گفته بودند: مساله‌ای نیست که دعا نکنیم. به این ترتیب پدرم را توجیه کرده بودند.‏

‏یک روز مدیر مدرسه ـ که پیرمردی بود به نام آقای ‏‏رضایی‏‏ ـ همراه با فراش ‏‎ ‎‏مدرسه که ‏‏مشهدی ابراهیم‏‏ نام داشت و آدم بسیار خوبی بود، منزل ما آمدند. آنان قول و ‏‎ ‎‏قرارها را با پدرم گذاشتند و من به دبستان رفتم، مشروط بر اینکه در تعطیلات تابستان ‏‎ ‎‏به مکتب میرزا جعفر بروم. من قبول کردم و به این گونه راهی دبستان شدم.‏

‏چند سال به طور مرتب ایام تعطیل را به مکتب‌خانه رفته و آقای ‏‏سید جعفر‏‏ هم ‏‎ ‎‏هوای مرا داشت، چرا که مرا یک بچه خوش استعداد و خوش حافظه می‌دانست و از ‏‎ ‎‏طرفی در شمار شاگردان خوب و حرف شنو بودم. مدیر دبستان چهار کلاسی، چون از ‏‎ ‎‏شهر ‏‏اصفهان‏‏ به ‏‏درچه‏‏ رفت و آمد داشت، اغلب اوقات به دلیل نداشتن وسیله در ‏‎ ‎‏مدرسه نبود. در این وقت‌ها فراش مدرسه، ‏‏مشهدی ابراهیم‏‏ ـ که خود اهل ‏‏درچه‏‏ و ‏‎ ‎‏ساکن آن‌جا بود ـ کارهای مدرسه از قبیل نظافت، باز و بسته کردن درب را، صبح‌ها و ‏‎ ‎‏عصرها به عهده داشت. باری فراش هم ناظم و هم مدیر بود. او مردی متدین و دلسوز ‏‎ ‎‏و در عین حال باسواد بود. گاهی هم گفتن دیکته به بچه‌ها و تصحیح آن جزء ‏‎ ‎‏وظایفش بود.‏

‏مدرسه ما در خانه یکی از اهالی ‏‏درچه‏‏، به نام ‏‏سید مرتضی علوی‏‏ بود که چند اتاق ‏‎ ‎‏و یک حیاط بزرگ داشت. اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) ‏‏اصفهان ‏‏این منزل را از ‏‎ ‎‏وراث اجاره کرده بود. به همین دلیل به آن مدرسه، خانه علوی هم گفته می‌شد. بر سر ‏‎ ‎‏دَرِ آن چنین نوشته شده بود: «دبستان دولتی درچه».‏


کتابدر وادی عشقصفحه 21
‏تابستان‌ها هم ـ که دبستان تعطیل بود ـ مکتب خانه به راه بود. یکی از خاطراتی که ‏‎ ‎‏از زمان تحصیل به خاطر دارم، مساله توت‌کاری است که در ‏‏اصفهان‏‏ رواج داشت. ‏‎ ‎‏میدان نقش جهان پر از درخت توت بود. علت رواج توت‌کاری هم این بود، که مردم ‏‎ ‎‏از گرسنگی و فقر بسیاری که داشتند، با استفاده از این میوه رفع گرسنگی می‌کردند. این درختان در معابر کاشته شده بود، تا مردم، بتوانند به میوه این درختان پناه آورند.‏

‏از ایامی که به دبستان می‌رفتم، سه خاطره هم در ذهن دارم که اینک به آنها اشاره ‏‎ ‎‏می‌کنم:‏

کتابدر وادی عشقصفحه 22