فصل نخست : زندگی نامه

3. انشای دوران دبستان

‏از دیگر خاطراتی که از دوران دبستان به یاد داشته و فراموش نمی‌کنم، انشاهایی بود که ‏‎ ‎‏در کلاس چهارم ابتدایی می‌نوشتم و گاهی با تحسین ویژه معلم روبه‌رو می‌شدم. مدیر ‏‎ ‎‏مدرسه بیشتر از همه مرا مورد تفقد قرار داده و تشویق به نوشتن انشا می‌کرد. وی بعد ‏‎ ‎‏از جریان 28 مرداد و سقوط دولت‌ ملی‌گرا و محدودیت سیاسی ‏‏آیت الله کاشانی‏‏ به من ‏‎ ‎‏گفت که انشایی در این باره بنویسم؛ انشایی در حمایت از دولت وقت با مضامین و ‏‎ ‎‏عبارات و نام آوردن از افرادی که خودش گفته بود. لذا من برای آن انشا زحمت زیادی ‏‎ ‎‏کشیدم و قرار بود آن را در مراسمی که معتمدین درچه و اطراف به منظور توسعه ‏‎ ‎‏مدرسه دعوت شده بودند، قرائت کنم. چون دعوت‌کننده آقای مدیر بود، او گفت ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 23
‏خواندن انشا‌ هم به عهده خودت باشد.‏

‏من بعد از نوشتن انشا آن را برای پدرم خواندم، به این امید که از طرف او تحسین ‏‎ ‎‏شوم. پدرم ضمن تحسین، چند ایراد و اشکال بزرگ بر آن گرفت و گفت که چرا در ‏‎ ‎‏انشا نام نخست‌وزیر را برده‌ای؟ او نخست‌وزیر یک پادشاه جابر است. از طرفی شخص ‏‎ ‎‏او ـ چه به اختیار خود و چه به اجبار مقام بالاتر ـ به اسلام خیانت کرده و کسی که به ‏‎ ‎‏اسلام و مسلمانان خیانت کند، نامش باید همراه با صفات رذیله، خصایص زشت و با‏‎ ‎‏واژه‌های متناسب خودش برده شود، و تو چنین نکرده‌ای. انشای خود را تغییر بده و یا‏‎ ‎‏نام ظالم را یاد نکن، و یا آن را همراه با کلمه ظالم بیاور، تا ظلم در نظر شنونده کار ‏‎ ‎‏زشتی شمرده شود و آنان در این اندیشه نباشند که ظلم کنند.‏

‏من که بی‌اندازه تحت تاثیر گفتار منطقی پدر قرار گرفته بودم و خود نیز تا حدی ‏‎ ‎‏روحیه ظلم‌ستیزی داشتم، گفتم من این انشا را نخواهم خواند. چون اگر این نام‌ها را‏‎ ‎‏حذف کنم، محتوای انشای من به هم خواهد خورد. از طرفی اگر کلمه ظالم را به کار ‏‎ ‎‏ببرم، با مراسم آن جلسه و خواندن آن انشا ناسازگار خواهد بود. بهتر آن است که به ‏‎ ‎‏طور کلی صرف نظر کنم. پدر در جواب گفت: انشا را با نام آن افراد، اما با صفات ظالم ‏‎ ‎‏و خائن به ملت، بنویس و بخوان و هیچ گونه ترسی به خود راه نده. تو هنوز کودکی و ‏‎ ‎‏مشکلی برایت پیش نخواهد آمد. اما فراموش نکن که نام آیت الله ‏‏سید ابوالقاسم ‏‎ ‎‏کاشانی‏‏ را با عظمت یاد کرده و از او به عنوان یک مرجع شجاع و مبارز و حافظ اسلام ‏‎ ‎‏و ملت ایران یاد شود.‏

‏با شنیدن این جمله‌ها به خودم جرات داده و همان طور که پدرم گفته بود انشا را‏‎ ‎‏بازنویسی کردم. به خواسته او نخست‌وزیر حکومت جابر را با صفات رذیله یاد‏‎ ‎‏کردم و مقامات بالاتر از او را، با اشاره و بدون ذکر نام، جنایت‌کار و ضد دین خواندم. ‏‎ ‎‏آن گاه با کمال شهامت به ‏‏مجمع عمومی اهالی درچه‏‏ ـ که در دبستان تشکیل شده بود ـ ‏‎ ‎‏رفتم و در حضور عموم حاضران و دعوت شدگانی که از طرف آموزش و پرورش ‏‎ ‎‏اصفهان‏‏ و ‏‏فلاورجان ‏‏آمده بودند، با صدای غرّا و لحن کودکانه انشا را خواندم.‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 24
‏حاضران همه مرا می‌شناختند، اما دعوت‌شدگان مرا نمی‌شناختند. پیش از خواندن انشا، ‏‎ ‎‏مردم درچه به خصوص ‏‏حیدر کاشی‏‏ ـ که به عنوان کدخدای درچه در راس مجلس ‏‎ ‎‏نشسته بود و خیلی سادات را دوست می‌داشت و به عموم فامیل ما به ویژه پدر، سخت ‏‎ ‎‏اظهار ارادت می‌کرد ـ و نیز مدیر مدرسه نسبت به من بسیار اظهار تفقد و محبت ‏‎ ‎‏کردند.‏

‏جمعیت صلواتی فرستادند و چند بار برایم احسنت گفتند. همه نگاه‌ها به سوی من ‏‎ ‎‏دوخته شده بود. خواستم شروع به خواندن انشا کنم، که فراش مدرسه قرآنی آورد و به ‏‎ ‎‏دست من داد و گفت: آقایان این پسر فلانی است. بیشتر حاضران گفتند خودمان او را‏‎ ‎‏شناختیم. اجازه بدهید ایشان با صدای خوب خودش چند آیه‌ای به عنوان شروع مجلس ‏‎ ‎‏قرائت کند. قرآن را گرفتم و چند آیه‌ای با صدای بلند و غرا، از همان دسته آیاتی که ‏‎ ‎‏بارها خوانده و تمرین داشته و از حفظ بودم، تلاوت کردم. به سطر سوم یا چهارم که ‏‎ ‎‏رسیدم، سکوت ویژه‌ای همه مجلس را فرا گرفت، حتی صدای نفس هم به گوش ‏‎ ‎‏نمی‌رسید. شخصی وظیفه آب و چای دادن به میهمانان را داشت. در حالی که سینی ‏‎ ‎‏چای در دستش بود گوشه‌ای ایستاد. وقتی صدق الله را گفته و سر از قرآن برداشتم، ‏‎ ‎‏اشک گونه‌های بیشترشان را فرا گرفته بود. کسانی هم که گریه نکرده بودند، اشک در ‏‎ ‎‏چشمشان حلقه زده بود. بدین‌سان معلوم شد که آیات الهی آنان را جذب و دگرگون ‏‎ ‎‏کرده است. وقتی خواندن آیات قرآن تمام شد، یک نفر با صدای بلند گفت: برای ‏‎ ‎‏سلامتی حاج ‏‏سید نصرالله‏‏ و آقا تقی صلوات بفرستید. دیگری گفت: برای سلامتی ‏‏امام ‏‎ ‎‏زمان(عج)‏‏ صلوات بفرستید. سومی هم برای سلامتی جد پدری‌‌ام؛ ‏‏سید محمدحسین‏‏ و ‏‎ ‎‏جد مادری‌ام؛ ‏‏سید محمدباقر درچه‌ای‏‏ تقاضای صلوات کرد.‏

‏جمعیت با پشت دست‌ها، یا با دستمال‌هایی که از جیب‌ها بیرون آورده بودند، ‏‎ ‎‏اشک‌های خود را پاک کرده و در تحسین قرآن خواندن من، با کنار دستی خود نجوا‏‎ ‎‏کردند. ‏‏آقای رضایی‏‏، مدیر مدرسه، با غرور خاصی که یکی از شاگردانش این گونه ‏‎ ‎‏قرآن خوانده و جمعیت را تحت تاثیر قرار داده است، ناظر مجلس بود. آن گاه دفترچه ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 25
‏انشا را باز کردم و طبق دستور پدرم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم. در آن زمان «بسم ‏‎ ‎‏الله» گفتن پیش از شروع کارها، در میان عوامل دولتی چندان مرسوم نبود. فقط مبلغان ‏‎ ‎‏دینی با نام خدا و حمد و ثنای او آغاز سخن داشتند. بسم الله گفتن من یکی دیگر از ‏‎ ‎‏عواملی بود که توجه حاضران را به طرفم جلب کرد.‏

‏من آرام و شمرده متن انشایم را خواندم، اما هرچه پیش‌تر می‌رفتم، لحن صدایم ‏‎ ‎‏بلندتر و استوارتر می‌شد. کم‌کم سخن به مطالب حماسی رسیده و خودم نیز حالت ‏‎ ‎‏حماسی به خود گرفتم. سخن اندک اندک وارد جاهای حساس شده و مطالب تند و ‏‎ ‎‏نیش‌دار و خصمانه بر ضد ظالم و طرفداری از مظلوم گفته شد. آن گاه نام افراد ظالم و ‏‎ ‎‏جنایت‌پیشه به بدی یاد شد. من گرم انشا خواندن شده بودم. گاهی که نگاهم به ‏‎ ‎‏حاضران می‌افتاد، رخسار آنان نمودار حالت‌های متفاوت بود. جمعی از این مطالب ‏‎ ‎‏نیش‌دار خوش‌شان آمده و در درون مسرور بودند، که متاسفانه شمارشان کم بود. بعضی ‏‎ ‎‏سخت از آن انشا ناراحت شده بودند، که متاسفانه شمارشان بسیار بود. ‏‏آقای رضایی‏‎ ‎‏ـ مدیر مدرسه ـ هم بی‌اندازه از وضع پیش آمده عصبانی و ناراحت بود، چون قرار بود ‏‎ ‎‏مطلب به گونه‌ای دیگر باشد. او مانده بود که چه کار کند. اگر می‌خواست انشای مرا‏‎ ‎‏قطع کند، برای جلسه زشت بود، و اگر اجازه می‌داد انشا ادامه یابد، ممکن بود سخنان ‏‎ ‎‏بدتری هم به زبان آمده و برای او ـ که مسئول مدرسه است ـ سبب زحمت شود. کسی ‏‎ ‎‏حرفی برای گفتن نداشت. همه در حقیقت مانده بودند که چه کنند. از طرفی آنان ‏‎ ‎‏ملاحظه من و پدرم را داشتند، چون در جریان بودند که هر کس سخن مرا قطع کند، در ‏‎ ‎‏اولین فرصت مورد اعتراض سخت پدرم قرار خواهد گرفت. از طرف دیگر، اهالی ‏‎ ‎‏درچه او را جان به سر خواهند کرد، که چرا انشای پسر فلانی را قطع کردی؟ هر کس ‏‎ ‎‏در واقع می‌خواست کار را به دیگری واگذار کند. مدیر مدرسه هم قصد نداشت که ‏‎ ‎‏اولین معترض باشد.‏

‏بالاخره در میان اضطراب و دلهره حاضران انشا به پایان رسید. من دفترچه را بستم ‏‎ ‎‏و به طرف جایی که باید بروم، حرکت کردم. هیچ کس مرا تحسین نکرد. اگر امکان ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 26
‏داشت، حتما سرزنش و توبیخ هم در کار بود. اگر چند نفری از این انشا خوششان آمده ‏‎ ‎‏بود، جرات نداشتند که تحسین‌شان را نسبت به من اظهار کنند. در آن جلسه فقط ‏‎ ‎‏کدخدا‏‏حیدرکاشی‏‏ بود، که با همه مسئولیت سنگینی که داشت، هنگام عبور من، با‏‎ ‎‏بزرگ‌منشی و لطف گفت: «آقازاده خسته نباشید». بگذریم از اینکه ماجرای این انشا در ‏‎ ‎‏محله‌های درچه، از سوی حاضران بی‌درنگ پخش شد و هر کس به پندار خودش ‏‎ ‎‏سخنی گفت؛ اما در مجموع برداشت خوبی از انشای من شد. فقط چند نفر توده‌ای، و ‏‎ ‎‏یا به اصطلاح آن زمان در ‏‏اصفهان‏‏، طرفداران ‏‏تقی فداکار‏‏، از حرف‌های من ناراحت ‏‎ ‎‏شدند. انشای من برای آنان هم گنگ بود، اما تحلیل آنان این بود که مطالب این انشا با‏‎ ‎‏هم‌فکری پدرش نوشته شده است.‏

‏به هر تقدیر درچه، پس از کلاس چهارم ابتدایی، کلاس‌های پنجم و ششم نداشت ‏‎ ‎‏و دانش آموزان کلاس‌های پنجم و ششم ابتدایی، ناچار بودند که به ‏‏اصفهان‏‏ رفته، یا به ‏‎ ‎‏یکی از روستاهای مجاور رفت و آمد داشته باشند. یکی از روستاها ـ که از جهات ‏‎ ‎‏گوناگون کوچک‌تر از ‏‏درچه‏‏ بود ـ از اختلاف ‏‏لنجان‏‏ و ‏‏ماربین‏‏، بر سر درچه استفاده ‏‎ ‎‏کرده و کلاس‌های پنجم و ششم را از طریق ‏‏سِدِه‏‏ (‏‏خمینی شهر‏‏ فعلی) به آن‌جا بردند. ‏‎ ‎‏چون شرایط رفتن به شهر ‏‏اصفهان‏‏ برایم میسر نبود، مدت دو سال به وسیله دوچرخه در ‏‎ ‎‏زمستان و تابستان برای ادامه تحصیل به آن روستا می‌رفتم. پس از چندی، در ‏‏درچه‏‏ هم ‏‎ ‎‏کلاس‌های پنجم و ششم ابتدایی، و نیز کلاس‌های دبیرستانی، تا دیپلم دخترانه و پسرانه دایر گردید. و از تمام روستاهای اطراف دانش آموزان به درچه آمدند.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 27