فصل نخست : زندگی نامه

خاطره ای از حجره ام در قم

‏اواخر سال 1334 من برای ادامه تحصیل، همراه عموزاده‌ام، آقای ‏‏سید محمد مرتضوی‏‎ ‎‏ـ که با آقای ‏‏سید محمدباقر ابطحی اصفهانی‏‏ هم‌حجره بود ـ وارد ‏‏مدرسه حجتیه‏‏ شدیم. ‏‎ ‎‏برادران من نیز در این مدرسه حجره داشتند. بعد از مدتی، من به یک اتاقی رفتم، که ‏‎ ‎‏طلاب به شوخی اسم آن حجره را تی.‌بی.‌تی گذاشته بودند! علت این نام‌گذاری، درازی ‏‎ ‎‏حجره و شباهت آن به اتوبوس‌های مسافربری و بزرگ تی‌.بی.تی بود. گاهی هم به آن ‏‎ ‎‏تابوت می‌گفتند. مثلا وقتی از کسی پرسیده می‌شد، کجا بودید؟ کافی بود فقط بگوید ‏‎ ‎‏تابوت یا تی‌.بی‌.تی! جمعا شش نفر در این حجره ساکن بودیم. هر کدام از ما طلبه‌ها، ‏‎ ‎‏چه از نظر درس و چه مسائل مادی و تغذیه، و چه فرهنگ و بینش اجتماعی و سیاسی ‏‎ ‎‏روش مخصوص به خود را داشتیم. سن و سال‌مان هم زیاد با هم تفاوت داشت. همه ‏‎ ‎‏سعی داشتیم که خودمان را با دیگران وفق دهیم. ‏

‏در بین ما یکی از نظر سنی بسیار بزرگ‌تر بود؛ به نام حاج ‏‏شیخ عبدالعلی قرهی‏‏. ‏‎ ‎‏ایشان خانه و زن و بچه‌ داشت، اما مدتی بود که به عللی خانواده‌اش را به قم نیاورده و ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 32
‏در این حجره اقامت کرده بود. ما او را به اختصار حاج شیخ صدا زده و اطاعت از او را‏‎ ‎‏بر خود لازم می‌دانستیم. او هم مثل یک پدر، کارهای حجره را تنظیم و تقسیم کرده، اما‏‎ ‎‏بیشتر از همه ما زحمت حجره را به عهده داشت، که باعث خجالت و شرمندگی ما بود. ‏‎ ‎‏از این رو ما ناچار تنبلی را کنار گذاشته و همکاری‌های لازم را با او داشتیم. با مدیریت ‏‎ ‎‏خوب او، کارها یک سر تقسیم شده بود و به مرور تفاهم پیدا کردیم. در مدت چند ‏‎ ‎‏سالی که در کنار هم بودیم، هیچ گاه اختلافی پیش نیامد و روزگار خوشی را در کنار ‏‎ ‎‏هم گذرانیدیم.‏

‏شب‌های تعطیلی و ساعات فراغت، شب‌نشینی داشتیم. در شب‌نشینی‌ها بیشتر بحث از ادبیات و صرف و نحو بود، که ‌گاهی هم موضوع به ریشه‌های خانوادگی کشیده شده و هر یک روایتی از قصه‌های زندگی و خصوصیات شخصی خود داشتیم. ‌ای کاش آن ‏‎ ‎‏روزها ضبط صوت بود و این سخنان ضبط شده بود. در این فرصت‌ها هر کس به مذاق ‏‎ ‎‏خود داستانی از پیشینه و سرگذشتش داشت، یکی از نماز و نماز جماعت سخن می‌گفت ‏‎ ‎‏و دیگری از شتر و ساربانی و صحرا. سومی از نقش قالی و گره‌های قالی سخن به میان ‏‎ ‎‏می‌آورد، و چهارمی از تاس کباب و دیزی، و پنجمی از جلد چرمی یا مقوایی کتاب‌ها.‏

‏به طور معمول جلسات را حاج شیخ تنظیم کرده، و بحث از صرف و نحو و اشعار ‏‎ ‎‏الفیه‏‏ و یا چیزهای علمی دیگر بود. چون بیشتر ما از این بحث‌های ادبی خوشمان ‏‎ ‎‏می‌آمد، ایشان بیشتر مطلب را به این سمت می‌کشاند، تا ما را مجذوب کند.‏‎[1]‎

‏یکی از هم‌حجره‌ای‌های ما سیدی بود به اسم سید قدرت که شنیده‌ام درگذشته است، ‏‎ ‎‏ایشان فردی بسیار متعصب و به قول امروزی‌ها خشکه ‌مقدس بود. چندین انگشتر در ‏‎ ‎‏دستش بود که هنگام وضو آن‌ها را بیرون می‌آورد و اغلب هم گم می‌شد. گاهی هم ‏‎ ‎‏دوستان به قصد شوخی با او، انگشترها را برمی‌داشتند، تا جایی پنهان کنند. ‏‏سید قدرت‏‏، ‏‎ ‎‏آدم خوبی بود و حالات به خصوصی داشت و از این شوخی‌ها هیچ‌گاه دلگیر نشد.‏


کتابدر وادی عشقصفحه 33
‏حاج شیخ ‏‏عبدالعلی قرهی‏‏ ـ که بزرگ حجره ما بود ـ محصل درس آیت الله ‏‏خمینی‏‎ ‎‏در ‏‏مسجد سلماسی قم‏‏ بود. حاج شیخ اهل نماز شب بود. بارها اتفاق افتاد که از خواب ‏‎ ‎‏بیدار شدم و ایشان را در حال عبادت نماز شب دیدم، ایشان پیش از اذان صبح سماور ‏‎ ‎‏را روشن و چایی را آماده ساخته بود. ساعتی قبل از اذان صبح، یک استکان آب جوش ‏‎ ‎‏یا چایی بالای سر ما می‌‌گذاشت تا ما برای نماز صبح بیدار شویم. اگر به عشق نماز هم ‏‎ ‎‏نبود، به عشق چایی یا آب جوش حاج شیخ از خواب بیدار می‌شدیم. با خوردن آب ‏‎ ‎‏جوش یا چایی چشمان‌مان باز شده و آماده نماز صبح می‌شدیم. از آن پس من و یکی ‏‎ ‎‏از دوستان هم‌درس، یک مباحثه پیش از اذان صبح در مدرسه ترتیب دادیم. البته من اگر ‏‎ ‎‏به خودم بود، مرد بیدار شدن نبودم، چون سنین جوانی بود و لذت شیرین خوابیدن. اما‏‎ ‎‏این حاج شیخ، با چایی سحرگاهی‌اش کم‌کم ما را به این سحرخیزی عادت داده بود.‏

‏زمستان که رسید، با هم‌اتاقی‌ها تصمیم گرفتیم که کرسی بگذاریم. اما یک کرسی ‏‎ ‎‏برای شش نفر کم بود. از طرفی ما لحاف کرسی نداشتیم، و از لحاف‌های کوچک ‏‎ ‎‏خودمان سه چهار تا روی کرسی انداخته و یک سنگی هم روی کرسی نهادیم، تا این ‏‎ ‎‏لحاف‌ها نیفتند. گذاشتن دو تا کرسی هم در آن زمان از نظر عمومی زشت و بد بود. ‏‎ ‎‏سرانجام پس از مشورت با دوستان به این نتیجه رسیدیم که یک چراغ علاءالدین تهیه ‏‎ ‎‏کنیم. چراغ علاءالدین تازه به بازار آمده و از این رو خرید آن بسیار مهم بود. به هر ‏‎ ‎‏حال با این فکر موافق بودیم، اما هیچ کدام پول نداشتیم. قرار شد آقای حاج شیخ پول ‏‎ ‎‏علاءالدین را بدهد، و ما ماهیانه قسط آن را بدهیم. شش نفری راه افتادیم و دو نفر ‏‎ ‎‏کارشناس هم با خود همراه بردیم، که جمعا هشت نفر شدیم. هشت نفری برای خرید ‏‎ ‎‏یک چراغ علاء‌الدین به بازار قم رفتیم. ‏

‏بعد از مدتی جست‌وجو، سرانجام یک علاء الدین به مبلغ نود تومان خریدیم. وقتی ‏‎ ‎‏به مدرسه رسیدیم، همه طلاب جلوی حجره ما جمع شدند تا علاءالدین و روشن شدن ‏‎ ‎‏آن را تماشا کنند. من برای این‌که آنان چشم نزنند، یک مقدار نقل خریدم و هر کس که ‏‎ ‎‏دیدنی آمد از نقل‌ها تعارفش کردم. این گونه بود که چراغ علاءالدین با جلال و ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 34
‏جبروتی وصف‌ناشدنی در حجره ما روشن شد؛ طوری که موقع روشن شدن آن همه ‏‎ ‎‏صلوات فرستادند! با هر مشقتی سرمای زمستان را آن سال پشت سر گذاشتیم. اما از ‏‎ ‎‏آن‌جا که هر فصلی مشکلات مخصوص به خود را دارد، به گرمای تابستان رسیدیم.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 35

  • . حجت الاسلام والمسلمین شیخ علی قرهی از اعضای دفتر حضرت امام در نجف و قم بود. اخیرا هم در دفتر  آیت الله اراکی و آیت الله بهجت حضور داشت. به علاوه، به شدت مورد وثوق حضرت امام بود.