فصل نخست : زندگی نامه

تشکیل خانواده و فرزندان

‏در سال‌های 1350 ـ 1351 من سخت درگیر مسائل انقلاب و مبارزه با رژیم ستم‌شاهی ‏‎ ‎‏بودم. با این‌که بیش از سی سال داشتم، اصلا به فکر ازدواج نبودم. در حقیقت این ‏‎ ‎‏موضوع به کلی از ذهنم گریخته بود. یعنی پیگیری مبارزه و اهتمام به مسائل انقلاب بر ‏‎ ‎‏همه چیز از جمله ازدواج تاثیر نهاده بود. گاهی هم که بعضی اقوام و نزدیکان‏‎ ‎‏ازدواج مرا مطرح می‌کردند، ناگهان به یادم می‌افتاد که باید ازدواج کرده‏‎ ‎‏و تشکیل خانواده داد. یادم می‌آید که آن روزها، نمی‌توانستم در این مورد تصمیم جدی ‏‎ ‎‏گرفته و جواب شفاف بدهم. تا این که یک روز با آقای ‏‏شیخ حسن مصطفوی تبریزی‏‎ ‎‏ـ که اهل سیر و سلوک به شمار آمده و مورد احترام آقایان نیز بود ـ در این مورد ‏‎ ‎‏مشورت کردم. ایشان مرا به این امر تشویق کرد. زمانی که قرار شد به ‏‏مشهد مقدس‏‎ ‎‏سفر کنم، با آقای ‏‏جواد محمدی‏‏ و آقای ‏‏محمد مصطفوی‏‏ ـ فرزند ‏‏حاج آقا مصطفوی‏‏ ـ ‏‎ ‎‏عازم مشهد شدیم. در حرم ‏‏امام رضا‏‏از آن حضرت خواستم که در این امر خیر مرا‏‎ ‎‏یاری نماید.‏

‏بعد از دو روز به تهران بازگشتم. مرحوم حاج آقای مصطفوی مقدمات ازدواج مرا‏‎ ‎‏فراهم کرده بود. ایشان خانواده یکی از آشنایان خود را به من معرفی کرد. منظور ‏‎ ‎‏ایشان، صبیه حاج مصطفی شرکت از بازاریان محترم تهران بود. چنین شد که من برای ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 38
‏ازدواج اعلام آمادگی کردم. همه چیز به راحتی پیش می‌رفت. بعضی دوستان پیشنهاد ‏‎ ‎‏کردند که جشن عروسی را در یکی از سالن‌های غذاخوری بگیریم. در مناطق مختلف ‏‎ ‎‏تهران رفته و چند سالن پذیرایی را دیدیم که برایم جالب نبود. زیرا در آن سالن‌ها‏‎ ‎‏عکس‌های ‏‏محمدرضا شاه‏‏، ‏‏فرح‏‏ و ‏‏ولیعهد‏‏ نصب شده بود، از این رو قبول نکردم. ‏‎ ‎‏مجلس جشن در منزل ابوالزوجه به صورت معمول انجام گرفت. در این باره همه ‏‎ ‎‏دوستان به خصوص حاج آقای ‏‏مصطفوی‏‏ بسیار کمک و همکاری کردند. آقای ‏‏سید ‏‎ ‎‏مصطفی برقعی‏‏ ـ که از دوستان زندان و هم‌سلولی بنده بوده و در تهران ‏‏خیابان ‏‎ ‎‏بوذرجمهری‏‏ چاپخانه داشت ـ کارت دعوت مخصوص عروسی، با متنی که تا حدی ‏‎ ‎‏انقلابی بود، چاپ کرد. همه دوستان انقلابی را دعوت کرده و آنان در جشن عروسی ‏‎ ‎‏ما حضور داشتند.‏

‏جالب این که در همان شب عروسی، ماموران ساواک خیال کرده بودند که مجلس ‏‎ ‎‏ما یک مجلس سیاسی است. چون متن کارت عروسی هم بودار بود. از این رو همان ‏‎ ‎‏شب آمدند و با این که من تازه‌داماد بودم، به خارج از مجلس احضار کرده و ‏‎ ‎‏پرسش‌هایی مطرح کردند. آنان را قانع کرده و خودشان هم دیدند که مجلس، مجلس ‏‎ ‎‏عروسی است، نه مجلس سیاسی. با این همه، از من تعهد گرفتند که در یکی دو روز ‏‎ ‎‏آینده برای توضیح بیشتر خودم را به ساواک معرفی بکنم، بعد گذاشتند و رفتند. به هر ‏‎ ‎‏حال آن شب به‌خیر گذشت، اگرچه تا حدودی به تلخی آمیخته شد.‏

‏با این‌که من تشکیل خانواده داده و همسرم را به منزل ‌آوردم، پس از مدتی جشن ‏‎ ‎‏عروسی خواهرم پیش آمد. مادرم گفته بود، چون برای ‏‏سید تقی‏‏ در اصفهان جشن ‏‎ ‎‏عروسی نگرفتیم، یک جشن عروسی مشترک برای من و خواهرم در اصفهان بگیرند. ما‏‎ ‎‏به آن جا رفته و دوباره در آن جشن شرکت کردیم.‏

‏در این سال ـ که ازدواج بنده انجام گرفت ـ دو اتفاق مهم افتاد؛ یکی رحلت آیت ‏‎ ‎‏الله العظمی ‏‏سید محمود شاهرودی‏‏ بود و دیگری شهادت آیت الله ‏‏شیخ حسین غفاری‏‏، ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 39
‏که به دست ماموران ساواک انجام گرفت. یادم هست، وقتی از اصفهان برگشتم، در ‏‎ ‎‏مراسم شب هفت ‏‏شهید غفاری‏‏ شرکت کردم.‏

‏به هر حال حاصل ازدواج بنده، سه پسر و یک دختر است. پسر بزرگم ‏‏سید روح‏‎ ‎‏الله‏‏، طلبه بوده و اکنون در حوزه علمیه قم مشغول تحصیل درس خارج فقه و اصول ‏‎ ‎‏است. دو پسر دیگرم؛ ‏‏سید محمد‏‏ و ‏‏سید احمد‏‏ هم دانشجو هستند. یک داماد هم دارم ‏‎ ‎‏که او کارمند است.‏

‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 40