فصل دوم : خاطرات دوران طلبگی

اولین منبرم

‏پدرم پس از ورود من به حوزه، اصرار بسیار داشت که منبر بروم. از این رو، هرگاه به ‏‎ ‎‏درچه می‌رفتم، اگر روزی در مسجد ایشان برنامه روضه‌خوانی یا سخنرانی برقرار بود، ‏‎ ‎‏من باید در فاصله بین نماز مغرب و عشا سخنرانی می‌کردم. یک مرد کشاورز بی‌سوادی ‏‎ ‎‏در مسجد پدرم بود که همیشه اذان نماز و تکبیرات را می‌گفت و گاهی نیز مرثیه ‏‎ ‎‏حضرت ‏‏اباعبدالله‏‏ علیه السلام را هم می‌خواند. در سخنرانی‌ها و منبرهای تمرینی که داشتم، وحشت در سراپای وجودم شعله می‌کشید. و گاه به دلیل کم‌رویی نمی‌توانستم سخن بگویم. آن پیرمرد با خواندن اشعار به کمک من می‌آمد. به راستی پشتوانه‌ای خوب برای من بود. و به من جرات و جسارت می‌داد، که در مجلس‌های بزرگ حرف بزنم.‏

‏کمک کردن او، مرا به جایی رسانید که بسیاری از شهرها برای سخنرانی از من ‏‎ ‎‏دعوت می‌کردند. کشاورز یاد شده مشهدی تقی نام داشت، اما به تقی پلنگ کش ‏‎ ‎‏معروف بود. وجه تسمیه او به پلنگ کش این بود، که شبی یک ساعت پیش از اذان ‏‎ ‎‏صبح پیاده به راه افتاد، تا از بیراهه خود را به مقصد برساند. در هوای نیمه تاریک بیابان، ‏‎ ‎‏ناگهان مورد حمله یک سگ بزرگ قرار گرفت. او که مردی قوی هیکل بود، با سگ به ‏‎ ‎‏نبرد می‌پردازد و گلوی سگ را گرفته و با چاقویی که در جیب داشت، چند ضربه ‏‎ ‎‏کاری به سگ می‌زند. کشاکش بین او و جانور، تقی را وادار کرده بود که تمام نیروی ‏‎ ‎‏خود را جمع کرده و سگ را بر زمین کوبیده و روی سینه او نشسته و با ضربه‌های پی ‏‎ ‎‏در پیِ چاقو، حیوان را از پای درآورد. خسته و کوفته بلند شده و نگاهی به خود ‏‎ ‎‏انداخت؛ زخمی بر تن نداشت، اما لباس‌هایش پاره و خون‌آلود بود. و چون با این ‏‎ ‎‏لباس‌های خونی و نجس، هم نماز اشکال داشته و هم دیدار دوستان مناسب نیست، به ‏‎ ‎‏منزل رفت تا خود را تطهیر کرده و لباس را عوض کند. هنگام عبور از آن نقطه هوا‏‎ ‎‏کاملا روشن شده بود، سراغ حیوان رفت تا او را ببیند که مرده است یا هنوز نفس دارد. ‏‎ ‎‏وقتی بالای سر حیوان نگون بخت می‌رود، شگفت‌زده متوجه می‌شود که آن حیوان ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 53
‏سگ نبوده، بلکه یک پلنگ نیرومند بوده است. او بعد از تعریف ماجرا گفته بود: ‌خوب ‏‎ ‎‏شد که تا آخر نفهمیدم آن یک پلنگ است وگرنه شاید قدرت مقابله با او را نداشتم!‏

کتابدر وادی عشقصفحه 54