فصل سوم : دوران مبارزه با رژیم ستم شاهی

بازداشت در قم

‏من همراه دو تن از دوستان در مدرسه حجتیه حجره داشتیم. تصمیم گرفتیم که شب، ‏‎ ‎‏پیش از رفتن به مدرسه و حجره،‌ برویم و چراغانی‌های شهر را تماشا کنیم؛ به ویژه ‏‎ ‎‏چراغانی بازار را که بسیار ویژه و زیبا بود. سه نفری از طریق صحن حضرت ‏‎ ‎‏معصومه علیها السلام و ‏‏شیخان‏‏ به طرف ‏‏مسجد امام حسن علیه السلام‏‏ و بازار حرکت کردیم. در میان ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 81
‏راه پیوسته از شکوه مراسم و حضور گسترده مردم، به ویژه حضور آیت الله خمینی ـ ‏‎ ‎‏که شکوه و جلال بسیاری به مجلس جشن نیمه شعبان بخشیده بود ـ‌ و نیز پیروزی در ‏‎ ‎‏اجرای دقیق مراسم و سخنرانی شیوای دکتر صادقی صحبت می‌کرده و از یادآوری آن ‏‎ ‎‏لذت می‌بردیم؛ هرکسی چیزی می‌گفت.‏

‏بااین گفت‌و‌گوها و خوش و بش کردن‌ها، در حال رفتن به سمت بازار بودیم. در ‏‎ ‎‏مسیر ما شهربانی قم قرار داشت. ما مسرور از مراسم و بدون اعتنا به پشت سرمان، به ‏‎ ‎‏طرف بازار در حرکت بوده و نمی‌دانستیم که از سوی چند مامور لباس شخصی در ‏‎ ‎‏تعقیب هستیم.‏

‏همین طور شادمانه رفتیم تا رسیدیم به چهار راهی که جلوی مسجد امام حسن علیه السلام‌ قرار دارد. یک مسیر به طرف شهربانی بود و مسیر دیگر به سمت کاشان، و آن طرف به تهران، و یک طرف هم به سمت بازار. ‏

‏از پله‌های بازار پایین رفتیم، اما هنوز چند قدمی داخل بازار نرفته بودیم، که دیدیم ‏‎ ‎‏از سوی لباس شخصی‌ها محاصره شده‌ایم. نخست دو نفر آمدند و سپس چهار نفر ‏‎ ‎‏شدند. یکی از آنان مچ مرا گرفت و گفت: «آقا لطفا بیایید سر بازار،‌ کسی با شما کار ‏‎ ‎‏دارد!» تا سر بازار پنجاه متر فاصله داشتیم. یکی از دوستان گفت: «چه کسی کار دارد؟» ‏

‏مامورها گفتند: «سر بازار منتظر شمااست». از بازار بیرون آمده و متوجه شدیم،‌ که ‏‎ ‎‏غیر از آن چهار نفر، چند نفر دیگر نیز از اطراف مراقب ما هستند. دوستانم تا بیرون ‏‎ ‎‏بازار به همراه من آمدند و بعد متوجه شدند که وضعیت خطرناک شده، من دستگیر ‏‎ ‎‏شده‌ام، و در حال حاضر کاری نباید کرد. یکی از دوستان رو به ماموران کرد و پرسید: ‏‎ ‎‏«او را کجا می‌برید؟» مامور جواب داد: «چیزی نیست، یکی، دو دقیقه در شهربانی ‏‎ ‎‏هست و برخواهد گشت».‏

‏چاره‌ای نبود، همراهشان وارد شهربانی و اتاق افسر نگهبان شدم. نخست گفتند: ‏‎ ‎‏«محتویات جیب‌هایت را روی میز بریز. من هم هرچه در جیب‌هایم داشتم بیرون ‏‎ ‎‏ریختم. خوشبختانه چیزی که از نظر آن‌ها سند جرم باشد،‌ در جیبم نبود، ‌پیش از ورود ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 82
‏به مجلس جشن این پیش‌بینی را کرده و همه جیب‌هایم را خالی کرده بودم. دو، سه ‏‎ ‎‏ساعتی در اتاق شهربانی ماندم و مختصری بازجویی کردند. از آن طرف دوستان به ‏‎ ‎‏برادرانم ـ که آن زمان ساکن قم بودند ـ‌ خبر دادند که مرا دستگیر کرده و اکنون در ‏‎ ‎‏شهربانی قم بازداشت هستم. ‏

‏گفتنی است که دستگیری افراد در آن روزها هنوز رواج پیدا نکرده بود. حکومت ‏‎ ‎‏سیاستش بیشتر این بود که در ایجاد رعب و وحشت بکوشد. از این رو افراد کمتر ‏‎ ‎‏بازداشت شده و یا در زندان بودند. با این همه مبارزات شدت داشت و در بیشتر ‏‎ ‎‏شهرها و حوزه‌های علمیه به ویژه حوزه علمیه قم مسائل انجمن‌های ایالتی و ولایتی، ‏‎ ‎‏نقل مجالس و مساله روز شده بود، ‌و روز به روز هم بر شدت آن افزوده می‌شد. ‏‎ ‎‏حکومت شاه، قصد داشت این مسائل را هرچه زودتر و به آرامی پایان داده و خواست ‏‎ ‎‏شوم خود را ـ که هتک اسلام و احکام اسلام بود ـ به کرسی بنشاند،‌ اما ندانسته به خطا رفته و فقط بر نا آرامی‌ها می‌افزودند. ‏

‏آنان در حقیقت اجرا کننده‌ هر نقشه خائنانه‌ای شدند، اما در نهآیت سدی را در ‏‎ ‎‏مقابل خود دیدند، از همه مهم‌تر سد فولادینی به نام آیت الله خمینی، که مثل کوه بلند ‏‎ ‎‏و استواری در برابر سیاست‌های آنان قد برافراشته بود. ساواک برای این‌که زهر چشم ‏‎ ‎‏گرفته و مبارزه را با ناکامی مردم روبه‌رو سازد، گهگاه به بازداشت افراد و ایجاد ترس ‏‎ ‎‏بین مبارزان می‌پرداخت.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 83