فصل پنجم : تبعید امام به نجف

بازگشت به ایران

‏با راهنمایی برخی از دوستان قرار بود که از بغداد به سمت بصره حرکت کنیم، از این ‏‎ ‎‏رو در نزدیکی بصره در شهرکی پیاده شده و به سراغ شخصی رفتیم، خودمان را به ‏‎ ‎‏ایشان معرفی کردیم، او در جریان بود که چه کسی ما را فرستاده است. ما را نزدیک به ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 204
‏یک ساعتی در نخلستان‌های بصره پیاده برد، و آن گاه وارد روستایی در میانه نخلستان ‏‎ ‎‏شدیم، در آن جا به منزل یک روحانی به نام ‏‏سید مرتضی‏‏ رفتیم. به محض اینکه گفتیم ‏‎ ‎‏که فلانی ما را فرستاده است، ایشان از ما استقبال کرد. در اتاق پذیرایی کتابخانه ایشان ‏‎ ‎‏نظر مرا جلب کرد، به نظرم آمد که مرد باسوادی است، پس از کمی صحبت آقای ‏‎ ‎‏منتظری به یکی از کتاب‌ها اشاره کرد، که این چاپ عراق است یا ایران؟ بحث کم کم ‏‎ ‎‏شروع شد. آن روحانی بی ان که نام آقای منتظری را بشناسد، دانست که ایشان فرد ‏‎ ‎‏باسوادی است. از آقای منتظری پرسید: شما باید در قم سطح بالا را تدریس کنید. پیش ‏‎ ‎‏از این که آقای منتظری جواب بدهد، من اجازه خواستم که ایشان را معرفی کنم. ایشان ‏‎ ‎‏گفت: مانعی ندارد. به آقای سید مرتضی که میزبان ما بود، گفتم: ایشان آقای منتظری ‏‎ ‎‏هستند، به محض شنیدن نام آیت الله منتظری، پرسید: شما چه ارتباطی با آیت الله ‏‎ ‎‏منتظریِ نجف‌آبادی دارید؟ گفتم: ایشان خود آیت الله منتظری نجف‌آبادی هستند. آن ‏‎ ‎‏گاه میزبان با خوشحالی فوق العاده‌ای به احوالپرسی صمیمانه پرداخت. سپس ادب به ‏‎ ‎‏جای آورده و گفت: من باید از وجود شما و از علوم شما بهره بگیرم. ایشان بسیار ‏‎ ‎‏اظهار کوچکی کرد. به هر حال شب را در منزل ایشان ماندیم. من هم که طلبه‌ای، زیر ‏‎ ‎‏سایه آیت الله منتظری بودم، تحت الشعاع مقام ایشان مورد عنایت بودم. صبح روز بعد ‏‎ ‎‏ایشان پیغام فرستاد که یک نفر به عنوان همراه آمده که راه را نشان دهد، سید مرتضی ‏‎ ‎‏اصرار کرد که چند روز دیگر میهمان ایشان باشیم. اما آیت الله منتظری شتاب داشت و ‏‎ ‎‏می‌باید هرچه زودتر به ایران برگردیم. زیرا پس از تعطیلات عید تدریس در قم شروع ‏‎ ‎‏می‌شد و طلاب منتظر ایشان بودند. آقای سید مرتضی چند کیلومتر آقای منتظری را‏‎ ‎‏مشایعت کرد، و بعد از معانقه و مصافحه برگشت.‏

‏راهنما به ما گفت: باید تا غروب صبر کنیم. از این رو در بین راه کمی استراحت ‏‎ ‎‏کردیم و سپس راهی شدیم. او ما را از بی‌راهه‌ها و باتلاق‌ها رد کرد، طوری که تمام ‏‎ ‎‏کفش‌ها و لباس‌هایمان گلی شده و با زحمت خود را از باتلاق‌ها نجات دادیم، مسافتی ‏‎ ‎‏که آمدیم، از دور جاده اصلی و ماشین‌های در حال عبور نمایان شد. از راهنما پرسیدیم ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 205
‏که این جا کجاست؟ گفت: جاده آبادان است و ما از بیرون وارد شهر خواهیم شد.‏

‏هفتم فروردین سال 1346، بود که وارد خاک ایران شدیم، دلهره و اضطراب شگفتی ‏‎ ‎‏سراسر وجودم را گرفته بود. راه زیادی آمدیم، هوا تاریک شده و از مغرب هم گذشته ‏‎ ‎‏بود. آیت الله منتظری فرمود: نماز مغرب را بخوانیم، من در عالم جوانی به حالت ‏‎ ‎‏اعتراض، به ایشان عرض کردم: حالا که در این وضعیت وقت نماز نیست. ایشان دیگر ‏‎ ‎‏چیزی نگفت. پیش از رسیدن به جاده، راهنما از ما جدا شد و تنهایی برایم سنگین بود. ‏‎ ‎‏خود را به همان جاده اصلی ـ که راهنما نشان داد ـ رساندیم، در کنار جاده منتظر ‏‎ ‎‏ماشین شدیم، تا خود را به خرمشهر برسانیم، اما بی‌خبر از این که سرنوشت دیگری در ‏‎ ‎‏انتظار ما است.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 206