فصل ششم : دوران اسارت و زندان

انتقال به تهران

‏یک روز صبح بود که ما را سوار ماشین کردند. گفتنی است که پنج یا شش نفر در ‏‎ ‎‏ماشین اسکورت، و چهار نفر هم در ماشین ما ـ که یک لندرور بود ـ نشستند و به ‏‎ ‎‏سمت تهران حرکت کردیم، دیگر کار از کار گذشته بود، و معلوم نبود که چه روزهای ‏‎ ‎‏سختی در انتظارمان خواهد بود.‏

‏آقای منتظری سعی داشت که مرا به گونه‌ای دلداری بدهد و زیاد پریشان نباشم، اما ‏‎ ‎‏بازجویی‌های سخت و طاقت‌فرسایِ چهار یا پنج ساعته، همراه با شکنجه‌های سخت ‏‎ ‎‏اجازه نداد که حالم خوب باشد. آقای منتظری، گاهی با گفتن طنزی، سعی در بهبود ‏‎ ‎‏احوال روحی‌مان داشت. ماموران چهار چشمی مواظب بودند، که چیزی با هم رد و ‏‎ ‎‏بدل نکنیم، در همین گیر و دار بود که آقای منتظری با صدای بلند گفت: آقا تقی. گفتم: ‏‎ ‎‏بله. فرمود: روی این دیوارهای آهنی را بخوان، دیوارهای پالایشگاه از بتون و آجر نبود، ‏‎ ‎‏همه آهنی بود و روی آن‌ها هرچند متری نوشته شده بود: در این جاده سیگار نکشید!‏

‏از دیوار اولی رد شدیم، اما با دیدن دیوار دومی، با لکنت ناشی از اضطراب خواندم: ‏‎ ‎‏«در این جاده سیگار نکشید». آیت الله منتظری گفت: خیر، اشتباه خواندی، بلد نیستی، ‏‎ ‎‏سواد نداری. پرسیدم: چرا؟ فرمود: نوشته دیوار دیگری را بخوان. دوباره رد شدیم و ‏‎ ‎‏خواندم: «در این جاده سیگار نکشید». باز ایشان فرمود: خیر، همین است، بی‌سوادی ‏‎ ‎‏دیگر! ساواکی‌ها کنجکاو شدند، که قضیه چیست، نوشته روی دیوارها که همین است، ‏‎ ‎‏پس منظور آقای منتظری چیست؟ بار سوم بود که آقای منتظری گفتند: دیدی اشتباه ‏‎ ‎‏خواندی؟ ماموران ساواک بسیار نفهم بودند، چون فکر کردند که آقای منتظری سواد ‏‎ ‎‏ندارد، و اشتباه خوانده است. آقای منتظری فرمود: این جا نوشته «در این جا، ده سیگار ‏‎ ‎‏نکشید» یعنی هفت عدد و نه عدد عیبی ندارد. ساواکی‌ها تازه فهمیدند اما از روی غرور ‏‎ ‎‏و تکبر نخواستند، بخندند. گفت‌وگوی ما واقعاً جای خنده داشت. راننده را که از داخل ‏‎ ‎‏آئینه نگاه کردم، دیدم که او لبخندی زد، آن‌ها فکر کردند که من سیگاری هستم،‌ از این ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 213
‏رو به من گفتند: اگر خواستی، سیگار بکش. گفتم: خیر، من سیگاری نیستم. این حرکت ‏‎ ‎‏بسیار مهم بود که آقای منتظری حتی در آن بحران روحی شدید،‌ دست از مزاح بر ‏‎ ‎‏نمی‌داشت. من هم لبخند کمرنگی زدم، اما دلم خون بود، در واقع خنده‌ای اروپایی ‏‎ ‎‏داشتم. سرانجام به راه آهن رسیدیم. آقای منتظری پرسید: آقایان ما را کجا خواهند برد؟ ‏‎ ‎‏یکی از ماموران گفت: به سوی سرنوشت. ایشان فرمود: عیبی ندارد، ما همدست تقدیر ‏‎ ‎‏هستیم، هرکجا خدا مقدر کرده، خواهیم رفت. این سوال و آن جواب آتش به جانم زد، ‏‎ ‎‏این شکنجه روحی تا معلوم شدن شرایط بسیار برایم گران بود. در ایستگاه راه آهن ‏‎ ‎‏پیاده شدیم، ما به کوپه و واگنی که همه از پیش مشخص بود، وارد شدیم، چند مامور ‏‎ ‎‏چشم به راه ما بودند، شمار ماموران امنیتی بیشتر شد، چند نفری هم که در ماشین ‏‎ ‎‏مراقب ما بودند، به جمع دوستان‌شان در راه آهن پیوستند. ما با یک اسکورت ‏‎ ‎‏مخصوص، مانند شخصیت‌های بزرگ؛ سوار قطار شدیم و به سمت تهران حرکت ‏‎ ‎‏کردیم. چیزی نگذشت که یکی از ماموران، از همکارش پرسید به دست‌هایشان دستبند ‏‎ ‎‏بزنیم؟ گفت: کمی صبر کن. یک ساعتی به این ترتیب گذشت. باز آن مامور پرسید: ‏‎ ‎‏دستبندها را بزنیم؟ گفت: به آن جوان دستبند بزن، یعنی من. او هم بلند شد، کتش را ‏‎ ‎‏درآورد، من هم آماده شدم که دستبند بزند. بعد ماموری که دستور گرفته بود، اشاره کرد ‏‎ ‎‏که دستش را به دست یکی از خودمان بزنیم؟ این هم نوعی شکنجه بود. وقتی ‏‎ ‎‏دست‌هایم را آماده کردم، گفت: حالا نه. آقایان برای خودشان غذا سفارش داده بودند، ‏‎ ‎‏که به کوپه بیاورند، ما فقط نظاره‌گر غذا خوردن آنان بودیم. ‏

‏سرانجام به قم رسیدیم و قطار توقف کرد، برای نماز خواندن در راه آهن قم، به ‏‎ ‎‏نمازخانه‌ای رفتیم، حال منتظر فرصتی بودیم، که طلبه‌ای یا آشنایی ببینیم، و با اشاره یا ‏‎ ‎‏کنایه به او بفهمانیم که ما دستگیر شده‌ایم. یعنی از این طریق، حوزه قم، در جریان ‏‎ ‎‏دستگیری آقای منتظری قرار گیرد؛ متاسفانه کسی را ندیدیم. در نمازخانه، آقای منتظری ‏‎ ‎‏به نماز ایستاد و من به ایشان اقتدا کردم، ماموران امنیتی وضو نگرفته، به ایشان اقتدا ‏‎ ‎‏نموده و نماز خواندند، در واقع آنان از ما مراقبت می‌کردند. اما در بازگشتن، عنایت ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 214
‏حضرت حق شامل حال ما شد؛ هنگام سوار شدن، جناب آقای حجت الاسلام شیخ ‏‎ ‎‏عبدالمجید معادیخواه‏‎[1]‎‏ ما را دید. از دور نگاهی کرد، و سپس متوجه ماموران شد. در ‏‎ ‎‏همان حال جلو آمد و سلام و تعارف طلبگی را انجام داد، اما همین که خواست سوال ‏‎ ‎‏کند که کجا بودید و به کجا خواهید رفت؟ ماموران ساواک با خشونت و عصبانیت ‏‎ ‎‏گفتند: آقا برو کنار، او هم کنار رفت و ما به کوپه خودمان رفتیم، و سپس قطار به راه ‏‎ ‎‏افتاد.‏

‏هنوز چند کیلومتری از قم دور نشده بودیم، که آقای معادیخواه در راهروی قطار ‏‎ ‎‏مقابل کوپه ما ایستاد. سپس درب را باز کرد، و با سلام و علیک محترمانه‌ای گفت: ‏‎ ‎‏حالتان خوب است؟ من چیزی نگفتم، اما آقای منتظری گفت: الحمدلله، سپس پرسید: ‏‎ ‎‏حاج آقا امری ندارید؟ ناگهان ماموران ساواکی بلند شدند و با خشونت و تندی گفتند: ‏‎ ‎‏برو کنار. آن گاه آقای معادیخواه را از جلوی کوپه کنار زدند و ایشان رفت، دیگر ما او ‏‎ ‎‏را ندیدیم. بعدها از خودش شنیدم، وقتی قطار به تهران رسید، او مستقیم به منزل آیت ‏‎ ‎‏الله ‏‏سید محمد صادق لواسانی‏‏ رفته است. ایشان به جناب لواسانی گفته بود که آیت الله منتظری همراه آقای درچه‌ای دستگیر شده و اکنون روانه زندان شده‌اند.‏

‏آقای سید محمد صادق لواسانی به ایشان توصیه کرده بود، که به منزل آقای فلسفی ‏‎ ‎‏برود و به ایشان هم خبر دهد. آقای معادیخواه از منزل آقای لواسانی به منزل آقای ‏‎ ‎‏فلسفی رفته و ایشان را در جریان دستگیری بنده و آقای منتظری قرار داده بود. آقای ‏‎ ‎‏فلسفی جزئیات خبر را از آقای معادیخواه پرسیده، که چگونه و کجا ایشان را دیدی؟ ‏‎ ‎‏سپس ایشان به آقای معادیخواه توصیه کرده بود که به قم خبر را برسانید. معادیخواه ‏‎ ‎‏دوباره به قم بازگشته، و خبر دستگیری بنده و آقای منتظری را به آقایان علما و طلاب ‏‎ ‎‏داده بود، سپس آقایان، از قم تلفنی با منزل آقای فلسفی تماس گرفتند و آقای فلسفی ‏‎ ‎‏در پی گفت‌وگو با روحانیون حوزه قم، وعده داد که تلاش‌های خود را در جهت آزادی ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 215
‏آیت الله منتظری و من انجام خواهد داد. ایشان با آقای ‏‏تیمسار مقدم‏‏ ارتباط خوبی ‏‎ ‎‏داشت، یعنی تیمسار مقدم هوای آقای فلسفی را داشت، آقای فلسفی با مقدم تماس ‏‎ ‎‏گرفت و وضعیت ما را برای او شرح داد.‏

‏به هر حال قطار، پس از رسیدن به مقصد ایستاد، و مسافران در حال پیاده شدن ‏‎ ‎‏بودند، اما به من و آقای منتظری اجازه پیاده شدن ندادند، ما نشسته بودیم و بیرون را ‏‎ ‎‏نظاره می‌کردیم که گفتند بفرمایید، دو نفر جلو راه افتادند و دو نفر پشت سر ما، من و ‏‎ ‎‏آقای منتظری هم در میان آنان بودیم. راهروی قطار را طی کردیم، همین که روی ‏‎ ‎‏سکوی قطار آمدیم، با جمعیت بسیاری روبرو شدیم، چون چندین قطار با هم به ‏‎ ‎‏ایستگاه تهران رسیده بود، نزدیک قطار بود که حدود ده نفر از ماموران امنیتی ایستاده و ‏‎ ‎‏راه را باز کردند. پس از این ده نفر، ده متر به ده متر، یک مامور امنیتی ایستاده بود، ‏‎ ‎‏طوری که کسی جلو نیاید. فضای راه آهن را قرق کرده بودند. آقای منتظری جلو بود و ‏‎ ‎‏من هم پشت سر ایشان، مسیر سالن را طی کرده و بیرون آمدیم، دو ماشین لندرور ‏‎ ‎‏منتظر ما بودند، سوار شدیم، چهار نفر از ماموران امنیتی سوار همان ماشین شدند، ‏‎ ‎‏ماشین دیگر هم ما را اسکورت کرد. یک چراغ گردان هم روی این ماشین بود، شهر ‏‎ ‎‏تهران سراسر به مناسبت عید غدیر خم چراغانی بود. در نخستین چهار راه متوجه ‏‎ ‎‏ماشین پلیسی شدیم، که ماشین ما را از چراغ خطرها رد می‌کرد. بدین سان ماشین از ‏‎ ‎‏چهارراه‌های گوناگون، بدون انتظار پشت چراغ قرمز ایستادن، عبور کرد. مغرب بود، من ‏‎ ‎‏از آقای منتظری پرسیدم که ما را کجا خواهند برد؟ مامورین بی‌درنگ گفتند: حرف ‏‎ ‎‏نزنید، اما این گونه نبود که آقای منتظری در برابر آنان کوتاه بیاید، به همین دلیل جواب ‏‎ ‎‏مرا داد و گفت: «به سوی سرنوشت»، هرجا خدا خواست.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 216

  • . آقای معادیخواه در خاطرات خود به طور مفصل به این موضوع اشاره می کند. ر.ک: جام شکسته، ج 2،  ص 181.