فصل ششم : دوران اسارت و زندان

همراه با آیت الله منتظری در قزل قلعه

‏در بیست و یکم فروردین 1345 ش ـ هیجدهم ‏‏ذیحجة‏‏ الحرام 1385 ق ـ وارد زندان ‏‎ ‎‏قزل قلعه شدیم. من جایی را بلد نبودم، اما آقای منتظری که پیشینه زندان قزل قلعه را ‏‎ ‎‏داشت، فرمود: ما را نزد «ساقی» خواهند برد، ‏‏استوار ساقی‏‏ زندان‌بان قزل قلعه بود، شب ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 216
‏وارد زندان قزل قلعه شدیم، ماموران زندان قزل قلعه، آقای منتظری را شناختند. آنان به ‏‎ ‎‏محض ورود ایشان بلند شده، و سلام و احترام کردند، چند استوار، به نام‌های ‏‎ ‎‏اسکندانی‏‏، ‏‏جعفری‏‏، و ‏‏تیموری‏‏ نشسته بودند، و ساقی رئیس زندان قزل قلعه نبود، ‏‎ ‎‏چشم‌شان که به آقای منتظری افتاد،‌ گفتند: «شما که دو مرتبه آمدید»، چون ایشان تازه از زندان آزاد شده بود. آنان که از آمدن ما خبر داشتند، شام ما را آوردند، عدس پلوی آن ‏‎ ‎‏شب هیچ‌گاه از خاطرم نخواهد رفت، شام را که خوردیم، سه پتو به عنوان بالش و ‏‎ ‎‏زیرانداز و روانداز، به هرکدام از ما دادند، و سپس ما را به زندان عمومی بردند.‏

‏شب سخت و سنگینی بود، نگرانی وجودم را به آتش کشیده بود، در واقع نگران ‏‎ ‎‏فردا صبح بودم که چه پیش خواهد آمد، صبح روز بعد صبحانه‌ای به ما دادند، چون ‏‎ ‎‏روز تعطیلی بود، من به آقای منتظری گفتم: «امروز برای بازجویی به سراغ ما نخواهند ‏‎ ‎‏آمد». فرمود: «از این روباه‌ها هرچه بگویی بعید نیست، برای آنان تعطیلی و غیر تعطیلی، ‏‎ ‎‏و شب و روز فرقی ندارد». من به دنبال روزنه امیدی بودم که در روز تعطیلی بازجویی ‏‎ ‎‏نیست؛ وگرنه امروز نباشد، فردا سراغ‌مان خواهند آمد، بالاخره آنان که دست‌بردار ‏‎ ‎‏نبودند.‏

‏آقای منتظری در این رابطه، خاطره‌ای از محمد منتظری ـ فرزندشان ـ تعریف ‏‎ ‎‏کردند، که در همین زندان قزل قلعه رخ داده بود. ایشان گفت: محمدم را در این زندان ‏‎ ‎‏به یک بند انفرادی بردند، در حالی که همه زندانیان سیاسی را در بند عمومی نگاه ‏‎ ‎‏داشته بودند، دلیل این اقدام این بود، که هر شب محمد را از راه‌های گوناگون ‏‎ ‎‏شکنجه‌های شدید داده و آزار می‌دادند، او در بند یک سر فریاد و گریه سر می‌داد. ‏‎ ‎‏زندان‌بانان کاری کردند، که کسی صدای ناله‌های او را نشنود، بعد هم برای این که ‏‎ ‎‏اطمینان بیشتر حاصل کنند، که صدای ناله‌های محمد به گوش نخواهد رسید، نزدیک ‏‎ ‎‏یک ماه و نیم او را به یکی از اتاق‌های دفتر که در میان بیابان بود برده و در آن جا ‏‎ ‎‏زندانی‌اش کردند، محمد را بسیار شکنجه کردند. یک بار ایشان را لخت مادرزاد کرده و ‏‎ ‎‏سپس یکی از بخاری‌های نفتی را ـ که نفت قطره قطره به داخل آن می‌ریزد، نفت آن را ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 217
‏زیاد کردند؛ به طوری که سطح فلزی روی بخاری آهنی قرمز شده بود. سپس محمد را ‏‎ ‎‏بلند کرده و روی این بخاری گداخته و داغ نشاندند. خود محمد، همیشه از این ‏‎ ‎‏شکنجه، به عنوان معجزه‌ای از قرآن یاد کرده و می‌گفت: «وقتی مرا روی بخاری ‏‎ ‎‏گذاشتند، من آیه ‏یَا نَارُ کُونِی بَرداً وَسَلاماً عَلَی ابرَاهِیمَ‎[1]‎‏ را به خاطر آوردم. اول کمی سوختم، اما نه آن طور که باید می‌سوختم، با این که بدنم سخت تاول زده بود و ‏‎ ‎‏خون‌ریزی و چرک کرد، اما آن گونه که باید زجر بکشم، از برکت این آیه قرآن ‏‎ ‎‏نکشیدم».‏

‏انکار نمی‌کنم که با روایت این خاطره از سوی آیت الله منتظری؛ از زندان قزل قلعه ‏‎ ‎‏کمی مضطرب شده و حساب کار دستم آمد، که این جا دیگر با ما شوخی ندارند، اما ‏‎ ‎‏صحبت‌های آقای منتظری این تاثیر مثبت را بر فکر و روحم داشت که به خدا توکل ‏‎ ‎‏کردم، در حقیقت خودم را برای یک مقاومت و مبارزه سرسختانه آماده کردم، هر لحظه ‏‎ ‎‏منتظر بودم، که اینک به سراغمان بیایند. شاید از این خاطره گفتن پنج دقیقه نگذشته ‏‎ ‎‏بود، که ناگهان درب حیاط قزل قلعه باز شد و استوار اسکندانی از انتهای زندان صدا ‏‎ ‎‏زد: آقای منتظری، آقای موسوی و آقای درچه‌ای آماده شوند، که دفتر، کارشان دارند.‏

‏با صدای ترسناک استوار دلم فرو ریخت، اما به خدا توکل کردم، بی‌گمان روزی که ‏‎ ‎‏قدم در راه مبارزه گذاشتم، به همه این خطرها فکر کرده بودم، چون رضایت خدا را در ‏‎ ‎‏این کار می‌دیدم، عزم خود را جزم کردم، فقط از خدا خواستم که مقاومتی همانند ‏‎ ‎‏مقاومت دیگر بزرگان، مانند محمد منتظری به من بدهد، که از این امتحان سرافراز ‏‎ ‎‏بیرون بیایم، در آن لحظه‌های سنگین و سرد، فقط از خداوند خواستم که مرا نزد ‏‎ ‎‏دوستانم شرمسار نسازد. آقای منتظری بی‌درنگ فرمود: «‏‏لاحول ولا قوة الا بالله العلی ‏‎ ‎‏العظیم‏‏»، بازجویی‌ها شروع شد. ایشان در این زندان از چند و چون عملکرد آنان اطلاع ‏‎ ‎‏داشتند، من به رغم این که زندان دیده بودم، در این جا غریب بوده، و نخستین باری ‏‎ ‎‏بود که به زندان قزل قلعه آمده بودم، از این رو سخت مضطرب شدم.‏


کتابدر وادی عشقصفحه 218
‏برخلاف روزهای نخست ـ که من و آقای منتظری در زندان احساس غربت‏‎ ‎‏داشتیم ـ روز به روز جمع ما در زندان کامل‌تر شد، چون چیزی نگذشت که آقای ‏‎ ‎‏«هاشمی رفسنجانی» هم دستگیر شده و به زندان قزل قلعه منتقل شد، پس از ایشان هم، آقای مهدی کروبی، و سپس آقای ‏‏افتخاری‏‏ ـ که اهل ‏‏فومن‏‏ بود ـ دستگیر شده، و به ‏‎ ‎‏زندان قزل قلعه وارد شدند، اگرچه ارتباط ما با زندانیان سیاسی دیگر اندک بود، اما از ‏‎ ‎‏طریق اذان گفتن و یا راه‌های دیگر با یکدیگر در ارتباط بوده و از حال همدیگر در ‏‎ ‎‏زندان آگاه می‌شدیم.‏

‏آقای افتخاری را در یکی از بازجویی‌ها، بسیار وحشتناک زده بودند، طوری که یکی ‏‎ ‎‏دو روز از شدت درد، مثل شخص مارگزیده به خود پیچیده و بی‌اندازه بی‌قرار بود.‏

‏به بهانه‌های گوناگون مقابل سلول ایشان رفته، و قدری او را دلداری می‌دادیم، ‏‎ ‎‏دلداری مسکن چندان خوبی برای درمان درد شکنجه نبود.‏

‏وضع آقای کروبی نیز براساس شنیده‌های زندان قزل قلعه، مانند زندانیان سیاسی ‏‎ ‎‏دیگر بود. در یکی از شکنجه‌ها، چنان با مشت به صورت ایشان زده بودند، که چهار یا ‏‎ ‎‏پنج دندان‌شان یک جا شکسته بود. تا مدتی ایشان در زجر و عذاب بودند، همه ‏‎ ‎‏زندانی‌‌ها نگران حال ایشان بودند، هرکسی به گمان خودش طبابتی برای او داشت. یکی ‏‎ ‎‏می‌گفت: دهانت را باز بگذار. دیگری می‌گفت: دهانت را ببند. سومی می‌گفت: آب ‏‎ ‎‏بخور. چهارمی می‌گفت: آب نخور، چای بخور. این چاره‌اندیشی‌های دوستان هم بند ‏‎ ‎‏در حالی بود، که خودمان از بی‌اثر بودن آنچه گفته شده بود، آگاه بودیم، اما ما از سر ‏‎ ‎‏دلسوزی و نگرانی سعی داشتیم که به یکدیگر دلداری و آرامش دهیم.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 219

  • . انبیاء (21): 69.