فصل ششم : دوران اسارت و زندان

برنامه ریزی برای ارتباط با خانواده

‏هرچند وضع درون زندان، از آن شدت و هیاهوی بازجویی، و شکنجه‌های سخت ‏‎ ‎‏روزهای نخست کاسته شده بود، اما یک درد روحی پیوسته آزارم داده و مرا به ستوه ‏‎ ‎‏آورده بود، من باید از هر راهی که ممکن بود، پدر و مادرم را از نگرانی درآورده و آنان ‏‎ ‎‏را از حال و روزگار خود، و این که زنده هستم، باخبر کنم.‏

‏بعدها شنیدم که پدرم به طور مرتب برادرانم را برای جست‌وجو، و پی‌گیری از ‏‎ ‎‏احوال من، به این سو و آن سو فرستاده است، بی‌تردید همه کوشش آنان بی‌نتیجه بوده، و آنان نتوانسته بودند خبری از زنده بودن من به دست آورند. برادرانم به زندان قزل ‏‎ ‎‏قلعه بارها مراجعه کرده بودند، اما اجازه ملاقات به آنان داده نشده بود، ماموران زندان ‏‎ ‎‏حتی زنده یا مرده بودنم را نگفته بودند. پیداست که این همه، باعث نگرانی و اضطراب ‏‎ ‎‏بیشتر پدر و مادرم گشته بود، از این رو تنها آرزویم این بود که خانواده‌ام از زنده بودن ‏‎ ‎‏من آگاه شوند.‏


کتابدر وادی عشقصفحه 221
‏تصمیم گرفتم برای آگاه ساختن خانواده به مطالعه و ارزیابی محیط بپردازم، ریسک ‏‎ ‎‏سختی بود، زیرا باید روی تمام هم سلولی‌ها، و نیز زندان‌بانان، یا ماموران دولتی با کار ‏‎ ‎‏ویژه، سوژه‌های مناسب را انتخاب کنم.‏

‏نگهبانی روی برج‌های مراقبتی پشت دیوار گلی قزل قلعه، و همچنین داخل ‏‎ ‎‏سلول‌ها با سربازان بود. ماموران عالی‌رتبه، با جا به جا کردن سربازان فرصت نمی‌دادند ‏‎ ‎‏که نگهبانان با زندانیان سیاسی ارتباط برقرار کرده و از طریق آنان، اخبار زندان را به ‏‎ ‎‏بیرون انتقال دهند. در یک ماهی که مشغول تحقیق بودم، هیچ کدام از سربازها از بند ‏‎ ‎‏خارج نشدند، به جز «امربر»، که وظیفه‌اش تهیه نیازهای زندانیان و نگهبانان بود.‏

‏سربازهای زندان نیز مانند مردم کوچه و بازار گوناگون بودند، گروهی خوش اخلاق ‏‎ ‎‏و گروهی بدطینت و خشن و گروهی نیز بسیار ترسو بودند، در میان سربازها، گاهی ‏‎ ‎‏بچه‌های خوب هم پیدا می‌شد.‏

‏سر ماه سربازها جا به جا می‌شدند. حالا امربرِ جدید آمده بود که لهجه غلیظ ‏‎ ‎‏اصفهانی داشت. با خود گفتم که این سرباز همشهری است و باید سعی کنم که با او ‏‎ ‎‏ارتباط خوبی برقرار کنم.‏

‏رفته رفته امیدی در دلم زبانه کشید، گویی وعده خداوند تحقق یافته و گشایشی ‏‎ ‎‏حاصل شده است. از این رو بی‌صبرانه منتظر ماندم، تا روزی که او پشت سلول آمد، او ‏‎ ‎‏می‌خواست بپرسد که من حق خرید دارم یا خیر؟ من از کسانی بودم که حق خرید ‏‎ ‎‏نداشتم. اما از فرصت استفاده کرده و با او به لهجه غلیظ اصفهانی صحبت کردم. سپس ‏‎ ‎‏از او پرسیدم: برادر مثل این که اصفهانی هستی؟ گفت: بله. اصفهانی هستم. پرسیدم: ‏‎ ‎‏اهل کجای اصفهان؟ گفت: طرف‌های خیابان عبدالرزاق، پرسیدم: کدام منطقه؟ گفت: ‏‎ ‎‏نزدیک مدرسه نیم‌آور.‏

‏خوشحال شدم، چون مدرسه نیم‌آور پاتوق من بود. بعد هم ضمن گفت‌وگو متوجه ‏‎ ‎‏شدم که این سرباز از ارادتمندان دایی بنده است. چون از ایشان پرسیدم که اهل مسجد ‏‎ ‎‏و این جور چیزها هستی؟ پاسخ داد: بله. پرسیدم: بیشتر کدام مسجد رفت و آمد داری. ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 222
‏نام مسجد را که گفت، دیدم همان مسجدی است که دایی بنده پیش‌نماز آن جا است. ‏‎ ‎‏از این رو پرسیدم: پیش‌نماز مسجد شما چه کسی است؟ جواب داد: آقای حاج ‏‎ ‎‏سیدابوالحسن درچه‌ای‏‏. گفتم: این آقا دایی من است. سرباز اصفهانی خیلی خوشحال ‏‎ ‎‏شد. بدین گونه رابطه صمیمانه‌ای با هم پیدا کردیم، حالا من باید طوری او را جذب ‏‎ ‎‏کنم، که به کمک او از وضع خودم خبری به خانواده‌ام برسانم. چند روزی گذشت، ‏‎ ‎‏روابط ما کم کم صمیمی‌تر شد، در این مدت فهمیدم که نامش ‏‏رضا وزنه‏‏ است، هر بار ‏‎ ‎‏که از جلوی سلول من عبور می‌کرد، جلو می‌آمد، سرش را از دریچه سلول داخل ‏‎ ‎‏می‌آورد و می‌پرسید: آقای درچه‌ای چه طور است؟ جوانب را با وسواس و دقت ‏‎ ‎‏سنجیده، و مطمئن شدم، سپس با توکل به خدا سعی کردم که از این دوستی بهره ببرم.‏

‏سرانجام یک روز به او گفتم: قصد دارم با شما صحبت کنم. گفت: مساله‌ای نیست. ‏‎ ‎‏او پشت درب سلول ایستاده و از دریچه آن با هم صحبت کردیم. از او پرسیدم: آخر ‏‎ ‎‏ماه از زندان قزل قلعه، مرخص می‌شوی و به اصفهان می‌روی؟ گفت: بله. تصمیم دارم ‏‎ ‎‏اصفهان بروم. پرسیدم: یعنی کی؟ مکثی کرد و گفت: حدود ده روز دیگر، تصمیم دارم ‏‎ ‎‏که در ایام مرخصی برای دیدن پدر و مادرم به اصفهان بروم. سعی می‌کردم که آهسته ‏‎ ‎‏آهسته پیش بروم. روز بعد تیرخلاصی را زدم و گفتم: نامه‌ای بیرون از زندان می‌بری؟ ‏‎ ‎‏او بی‌درنگ گفت: این کار را نخواهم کرد، چون خیلی خطرناک است، اگر بفهمند که ‏‎ ‎‏نامه‌ای از شما گرفته‌ام و بیرون برده‌ام، این کار مساوی با اعدام من است. گفتم: متوجه ‏‎ ‎‏خطر احتمالی آن هستم، اما شما با یک ترفندی می‌توانی این نامه را بیرون ببری، بعد ‏‎ ‎‏هم گفتم: از طرفی، تا وقتی کسی متوجه حمل نامه نشود، برای شما خطری ندارد، او ‏‎ ‎‏گفت: در این زمینه باید فکر کنم، ببینم، مصلحت است که این کار را انجام دهم، یا ‏‎ ‎‏خیر.‏

‏صبح روز بعد آمد و گفت: هنگام خروج از زندان، تمام اثاثیه و جیب‌های سربازان ‏‎ ‎‏را بازرسی می‌کنند. اگر نامه‌ای در میان وسایل من پیدا کنند، برای من مشکل‌ساز خواهد ‏‎ ‎‏شد. گفتم: شما امربر هستید و روزی دو یا سه مرتبه برای خرید باید از زندان بیرون ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 223
‏بروید، در یکی از این روزها، نامه‌ را همراه خود به خیابان ببر و آن را در جایی،‌ مثلاً ‏‎ ‎‏داخل دیواری مخفی کن، وقتی که مرخص شدی، برو و نامه را بردار و در میان وسایل ‏‎ ‎‏خودت جاسازی کن، و بعد به آدرسی که به شما خواهم داد برسان.‏

‏او گفت: باشد تا فردا فکر کنم. فردا صدایش زدم و پرسیدم: چه شد؟ گفت: حاضرم ‏‎ ‎‏نامه شما را ببرم، اما شما در این نامه چیزی ننویسید، که سبب آزار و اذیت من بشود، ‏‎ ‎‏دیگر این که در پایان نامه باید بنویسی که وقتی نامه را رساندم،‌ پدرت این نامه را پس ‏‎ ‎‏از خواندن پاره کرده و از بین ببرد،‌ تا مبادا به دست کسی بیفتد. گفتم: باشد، عیبی ‏‎ ‎‏ندارد، اصلاً این مطلب را هم خودتان شفاهی به پدرم بگویید.‏

‏تا این جا بسیار خوب پیش رفتم، او حاضر شد که نامه‌ای به خاطر من از هفت بند ‏‎ ‎‏زندان بیرون ببرد. در این باره باید با آیت الله منتظری مشورت می‌کردم، چرا که ایشان ‏‎ ‎‏با وضع زندان آشنا بوده و از خطرهای احتمالی آن آگاه بود.‏

‏همان روز بود که به بهانه‌ای سعی کردم که از جلوی سلول آیت الله منتظری عبور ‏‎ ‎‏کنم، و بسیار سریع با ایشان صحبت کنم، این کار را کردم، به ایشان گفتم: حاج آقا یکی ‏‎ ‎‏از پاس‌بخش‌های ما اصفهانی است. ایشان جواب داد: بله، من هم از لهجه‌اش فهمیدم ‏‎ ‎‏که اصفهانی است. سپس ادامه دادم: او را آماده کردم که نامه‌ای برای پدر و مادرم ببرد، ‏‎ ‎‏صلاح است که این کار انجام بشود یا نه؟ ایشان فرمودند: حالا چه نیازی است که شما ‏‎ ‎‏نامه بدهید؟ گفتم: پدر و مادرم خبر ندارند که من مرده‌ام یا زنده‌ام؟ آنان نگران حال و ‏‎ ‎‏روز من هستند. ایشان فرمود: کار درست است اما خطر هم دارد، آیا نمی‌توانی نامه را ‏‎ ‎‏ندهی؟ گفتم: خودم هم نگران حال آنان هستم.‏

‏آقای منتظری سرانجام متقاعد شد، اما درباره چند و چون نامه فرستادن گفت: دو ‏‎ ‎‏نکته را در نظر بگیر و بعد نامه را بنویس. اول این که نامه را به گونه‌ای بنویس، که اگر ‏‎ ‎‏این سرباز خیانت کرد و نامه را دو دستی تقدیم بازجوها کرد و گفت: این زندانی قصد ‏‎ ‎‏دارد که این نامه را به بیرون برساند، بگویی که قصد من نجات پدر و مادرم از فشار غم ‏‎ ‎‏و غصه بوده، که زیاد مشکل‌ساز نشود، نکته دیگر این که، در نامه چیزی نوشته نشده ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 224
‏باشد، که باعث تثبیت جرایم و اتهام‌های شما بشود، طوری نامه‌ات را آماده کن، که یک ‏‎ ‎‏نامة معمولی و عادی باشد. سفارش دیگر آیت الله منتظری این بود: یک قرآن از سرباز ‏‎ ‎‏بگیر و استخاره کن. من اطاعت کردم و با خود گفتم که پس از استخاره، نامه را خواهم ‏‎ ‎‏نوشت. از یکی از سربازها قرآن خواستم، او گفت: اگر ماموران بفهمند، برای ما ‏‎ ‎‏مسئولیت دارد. گفتم: قرآن را برای استخاره می‌خواهم و زود پس خواهم داد.‏

‏سرانجام یک روز صبح بود که پس از نماز، قرآن را گرفتم، پس از انجام آداب، ‏‎ ‎‏استخاره کرده و قرآن را باز کردم، آیه این بود: (‏اذهَبُوا بِقَمِیصِی هَذَا فَالقُوهُ عَلَی وَجهِ ابِی یَاتِ بَصِیراً وَاتُونِی بِاهلِکُم اجمَعِینَ‏)‏‎[1]‎‏ آیه بعدی هم این بود: (‏وَلَمَّا فَصَلَتِ العِیرُ قَالَابُوهُم انِّی لاجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَولا انتُفَنِّدُونِ‏)‏‎[2]‎‏ دلم آرام گرفت، عجب آیه مناسبی بود، شاید مناسب‌تر از این آیه برای وضع من، آیه دیگری در قرآن نبود. آیه‌ای که آمده بود، در ارتباط با ‏‏حضرت یعقوب‏‏ بود که از فراق پسرش؛ ‏‏حضرت یوسف علیه السلام‏‏ در رنج بود، در حقیقت پدر و پسر هر دو در فراق یکدیگر سوختند. در آیه شریفه آمده بود که یوسف پیراهنش را برای پدرش فرستاد، و پدر با دیدن و لمس کردنِ پیراهن، و نیز استشمام بوی پیراهن وی چشمش باز و بینا شد. این آیه مبارکه نزدیک به ماجرای من و پدرم بود، آمدن این آیه را معجزه دانسته و به فال نیک گرفته و بسیار خوشحال شدم. برادران یوسف، در بازگشت از سرزمین مصر پیراهن او را برای پدرشان به ‏‏کنعان‏‏ بردند، در حالی که مساله خاصی پیش نیامد، از طرفی حضرت یعقوب شادمان و بینا گشت. از این رو در انجام کار مصمم شده و درصدد برآمدم که کاغذ و قلم تهیه کنم، حال نه کاغذ داشتم و نه قلم، چون در زندان این چیزها برای من ممنوع بود، به فکرم رسید، که از کاغذهای داخل جعبه بیسکویت‌هایی که به دستم رسیده بود، استفاده کنم.‏

‏به هرحال نامه را بسیار مفصل، اما با خط ریز نوشتم، نامه دیگر جای خالی نداشت. ‏‎ ‎‏سپس نامه را تا کردم و در میان یک کاغذ دیگر ـ که از همان جعبه بیسکویت برداشته ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 225
‏بودم ـ گذاشتم، بدین ترتیب نامه آماده شد. یک روز در فرصت مناسب، نامه را به آقای ‏‎ ‎‏رضا وزنه داده و گفتم: من این نامه را نوشته‌ام، حالا وقت آن رسیده که آن را از زندان ‏‎ ‎‏بیرون ببری.‏

‏پایان ماه بود که او آمد، رضا با من خداحافظی گرمی کرد، و من نیز آیت الکرسی را ‏‎ ‎‏بدرقه راهش کردم. یکی، دو روز مضطرب و منتظر اتفاق خاصی بودم، که آیا نامه به ‏‎ ‎‏دست بازجوها و مامورها افتاده یا خیر؟ اما سپس آرام گرفتم، زیرا در زندان اتفاق ‏‎ ‎‏خاصی نیفتاد، حالا خوشحال بودم که بی‌هیچ خطری، نامه از زندان بیرون رفت، اما از ‏‎ ‎‏بیرونِ زندان خبر نداشتم که چه بلایی بر سر نامه آمده است.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 226

  • . یوسف(12): 93.
  • . یوسف(12): 94.