در یکی از این بازجوییها، از من پرسیدند: «برادرهایت در فعالیتهای مبارزاتی شما نقش دارند؟» گفتم: «خیر، آنان اصلاً کوچکترین نقش یا اطلاعی ندارند، من هم اهل مبارزه نیستم، یک سفر به کربلا رفتم و مدتی هم محصل نجف بودم، پس از آن هم دستگیر شدم، خودم در این جریانها دخالت ندارم، آنان هم همین طور». بعد اسم برادرانم را پرسیدند. توضیح دادم، که یکی از برادرانم، به نام سید محمد باقر به علت بیماری تب مالت جثهاش زیاد چاق شده و توان راه رفتنِ چندانی ندارد. او همیشه در حال نقاهت و کسالت است، چه برسد به این که بخواهد فعالیتهای مبارزاتی انجام دهد، این جریان واقعیت داشت.
اما برای هرکدام از برادران دیگرم داستانی ساختم، تا بتوانم از مسیر مبارزاتی و سوء ظن بازجوها آنان را به کلی بیگانه نشان بدهم. ماموران از این دستاویز استفاده کردند، چون یک روز مرا خواسته و ضمن بازجویی کردن پرسیدند: در اصفهان چه فعالیتهایی داشتهای؟ گفتم: «هیچ». گفتند: برادر شما اظهار کرده که برادر ما سید تقی اهل مبارزه بوده و دایم در تلاش است. آن طرف و این طرف اعلامیههای آقای خمینی را پخش کرده و با دوستان خود فعالیتهای سیاسی دارد، حالا خودت اعتراف کن که چه فعالیتهایی داری؟
به طور کلی همه چیز را انکار کردم، اما آنان کوتاه نیامده و گفتند: برادرت همه چیز را گفته است. او گفته که شما باندی در اصفهان با فعالیتهای مبارزاتی دارید، از آنان
کتابدر وادی عشقصفحه 235
اصرار و از من انکار. ناگهان پرسیدند: برادرت را بیاوریم، تا در حضور خودت اعتراف کند؟ از همه جا بیخبر گفتم: بیاورید، اگر او اقرار کرد، من هم اعتراف خواهم کرد. دوباره با تهدید پرسیدند: «اگر او اقرار کرد، قبول است.» حالا وحشت کردم، با خودم گفتم یعنی ممکن است او را به تهران و زندان آورده و آن قدر شکنجه کرده باشند که برادرم مجبور به اقرار شود؟ بیگمان از این بازجویان خشن و روباه صفت، هر کاری بر میآید. گفتند که روباه بچه میگذارد یا تخم؟ جواب دادند: از این حرامزاده هرچه بگویید، بر میآید!
با این همه قاطعانه گفتم: من چیزی برای گفتن ندارم. او هم چیزی برای گفتن ندارد، اگر هم چیزی بگوید، ممکن است از روی ترس و وحشت باشد. هنوز حرفم تمام نشده بود، که ناگهان صدا زدند: برادرش را بیاورید، قلبم فرو ریخت و چشمانم سیاهی رفت، یعنی واقعاً برادر بیمار و بیچاره مرا از اصفهان گرفته و آوردند این جا؟ آن هم با آن وضعی که او قادر به راه رفتن نبوده و باید یک سر خوابیده باشد؟ چنان وحشت مرا فرا گرفت که مرگم را از خدا خواستم.
در این حال از خدا خواستم که به فریادم برسد، حالا حق نگاه کردن به پشت سر را هم نداشتم، فقط گوش دادم، متوجه شدم که در انتهای سالن یک نفر روی زمین کشیده شد، همزمان صدایی در فضا پیچید که: بلند شو راه بیا. او هم گفت: توانایی راه رفتن ندارم. کمی دقت کردم، صدای برادرم بود. یکی گفت: او را بکشیدش. دیگری گفت: بزنید توی سرش تا بیاید، بعد هم شروع کردند به زدن، ناله برادرم به آسمان رفت، در دلم یک سر نذر و نیاز و دعا کردم، ناگهان از شدت اضطراب فریاد زدم: یا امام زمان به فریاد برس، اما صدای ضرب و شتم برادرم لحظهای قطع نمیشد. در همین گیر و دار بود که یکی از ماموران رو به من کرد و گفت: از دهانش کف بیرون آمده و دیگر قادر نیست حرف بزند، طاقت نیاورده و بیتاب شدم.
همین آقای بازجو گفت: ببریدش. برادرم را از اتاق بیرون برده و درها را محکم بستند، که صدایی رد و بدل نشود. مرا هم برای مدتی در اتاق تنها گذاشتند، حالا کلافه
کتابدر وادی عشقصفحه 236
این مسائل پیش آمده بودم. دوباره برای بازجویی برگشتند، که بگو: در اصفهان دوستانت چه کسانی هستند؟ چه فعالیتهایی دارید؟ از این دست سوالها داشتند. در آن شرایط، توان صحبت کردن نداشتم و با همان بیحالی گفتم: چیزی برای گفتن ندارم. سیلی محکمی به صورتم زده و گفتند: ببریدش توی بند، فردا با برادرش رو به رو میکنیم. چندین مرتبه مرگم را از خدا خواستم، چرا برادر بیمارم را آن طور از اصفهان به تهران آورده و این طور زجرش دادند؟
یکسر با خود میگفتم: درد و رنج پدر و مادرم به خاطر من بس نبود، که حالا باید نگران برادر بیمارم باشند؟ به سلول که برگشتم، آقای منتظری را دیدم، ناگزیر شدم که ایشان را در جریان بازجویی اخیر قرار دهم، عرض کردم: آقا برادرم را آورده و شکنجه کردند. پرسید: کدام برادرت؟ گفتم: «سید محمدباقر که مریض است». آقای منتظری در جریان بیماری برادرم بود، و میدانست که او در شرایط ناگواری است. پرسید: برادرت را دیدی؟ گفتم: «خیر، به من گفتند که حق نداری پشت سرت را نگاه کنی، بعد گفتند: بیاورید برادرش را، او را روی زمین کشان کشان آوردند».
آیت الله منتظری پرسید: چهره برادرت را دیدی؟ گفتم: «نه، اما صدایش را شنیدم». ایشان تاملی کرده و سپس مرا دلداری دادند، که همه این صحنهها فیلم بوده است، نود درصد این جریان صحت نداشته و برادرت را نگرفتهاند، چنین چیزی وجود ندارد. خیالت راحت باشد، اینها از این بلوفها و صحنهسازیها برای زجر دادن زیاد دارند، سپس چند دلیل دیگر بر دروغگویی آنان آورد: اگر او برادر شما بود، لااقل چهره او را نشان میدادند، گفتنِ «آخ» که ملاک تشخیص نیست.
گفتههای آقای منتظری، کمی از ناراحتی مرا برطرف کرد، اما نه به طور کامل. روز بعد در هنگام بازجویی، بازجو مطلبی گفت که متوجه شدم، این مطلب با مطالبی که روز پیش گفته، ناسازگار بوده و تمام اینها صحنهسازی بوده است تا مرا شکنجه روحی بدهند.
کتابدر وادی عشقصفحه 237