فصل ششم : دوران اسارت و زندان

ترفندهای روباهانه

‏در یکی از این بازجویی‌ها، از من پرسیدند: «برادرهایت در فعالیت‌های مبارزاتی شما ‏‎ ‎‏نقش دارند؟» گفتم: «خیر، آنان اصلاً کوچک‌ترین نقش یا اطلاعی ندارند، من هم اهل ‏‎ ‎‏مبارزه نیستم، یک سفر به کربلا رفتم و مدتی هم محصل نجف بودم، پس از آن هم ‏‎ ‎‏دستگیر شدم، خودم در این جریان‌ها دخالت ندارم، آنان هم همین طور». بعد اسم ‏‎ ‎‏برادرانم را پرسیدند. توضیح دادم، که یکی از برادرانم، به نام سید محمد باقر به علت ‏‎ ‎‏بیماری تب مالت جثه‌اش زیاد چاق شده و توان راه رفتنِ چندانی ندارد. او همیشه در ‏‎ ‎‏حال نقاهت و کسالت است، چه برسد به این که بخواهد فعالیت‌های مبارزاتی انجام ‏‎ ‎‏دهد، این جریان واقعیت داشت.‏

‏اما برای هرکدام از برادران دیگرم داستانی ساختم، تا بتوانم از مسیر مبارزاتی و سوء ‏‎ ‎‏ظن بازجوها آنان را به کلی بیگانه نشان بدهم. ماموران از این دستاویز استفاده کردند، ‏‎ ‎‏چون یک روز مرا خواسته و ضمن بازجویی کردن پرسیدند: در اصفهان چه ‏‎ ‎‏فعالیت‌هایی داشته‌ای؟ گفتم: «هیچ». گفتند: برادر شما اظهار کرده که برادر ما سید تقی اهل مبارزه بوده و دایم در تلاش است. آن طرف و این طرف اعلامیه‌های آقای خمینی را پخش کرده و با دوستان خود فعالیت‌های سیاسی دارد، حالا خودت اعتراف کن که چه فعالیت‌هایی داری؟‏

‏به طور کلی همه چیز را انکار کردم، اما آنان کوتاه نیامده و گفتند: برادرت همه چیز ‏‎ ‎‏را گفته است. او گفته که شما باندی در اصفهان با فعالیت‌های مبارزاتی دارید، از آنان ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 235
‏اصرار و از من انکار. ناگهان پرسیدند: برادرت را بیاوریم، تا در حضور خودت اعتراف ‏‎ ‎‏کند؟ از همه جا بی‌خبر گفتم: بیاورید، اگر او اقرار کرد، من هم اعتراف خواهم کرد. ‏‎ ‎‏دوباره با تهدید پرسیدند: «اگر او اقرار کرد، قبول است.» حالا وحشت کردم، با خودم ‏‎ ‎‏گفتم یعنی ممکن است او را به تهران و زندان آورده و آن قدر شکنجه کرده باشند که ‏‎ ‎‏برادرم مجبور به اقرار شود؟ بی‌گمان از این بازجویان خشن و روباه صفت، هر کاری بر ‏‎ ‎‏می‌آید. گفتند که روباه بچه می‌گذارد یا تخم؟ جواب دادند: از این حرام‌زاده هرچه ‏‎ ‎‏بگویید، بر می‌آید!‏

‏با این همه قاطعانه گفتم: من چیزی برای گفتن ندارم. او هم چیزی برای گفتن ‏‎ ‎‏ندارد، اگر هم چیزی بگوید، ممکن است از روی ترس و وحشت باشد. هنوز حرفم ‏‎ ‎‏تمام نشده بود، که ناگهان صدا زدند: برادرش را بیاورید، قلبم فرو ریخت و چشمانم ‏‎ ‎‏سیاهی رفت، یعنی واقعاً برادر بیمار و بیچاره مرا از اصفهان گرفته و آوردند این جا؟ آن ‏‎ ‎‏هم با آن وضعی که او قادر به راه رفتن نبوده و باید یک سر خوابیده باشد؟ چنان ‏‎ ‎‏وحشت مرا فرا گرفت که مرگم را از خدا خواستم.‏

‏در این حال از خدا خواستم که به فریادم برسد، حالا حق نگاه کردن به پشت سر را ‏‎ ‎‏هم نداشتم، فقط گوش دادم، متوجه شدم که در انتهای سالن یک نفر روی زمین کشیده ‏‎ ‎‏شد، هم‌زمان صدایی در فضا پیچید که: بلند شو راه بیا. او هم گفت: توانایی راه رفتن ‏‎ ‎‏ندارم. کمی دقت کردم، صدای برادرم بود. یکی گفت: او را بکشیدش. دیگری گفت: ‏‎ ‎‏بزنید توی سرش تا بیاید، بعد هم شروع کردند به زدن، ناله برادرم به آسمان رفت، در ‏‎ ‎‏دلم یک سر نذر و نیاز و دعا کردم، ناگهان از شدت اضطراب فریاد زدم: یا امام زمان به ‏‎ ‎‏فریاد برس، اما صدای ضرب و شتم برادرم لحظه‌ای قطع نمی‌شد. در همین گیر و دار ‏‎ ‎‏بود که یکی از ماموران رو به من کرد و گفت: از دهانش کف بیرون آمده و دیگر قادر ‏‎ ‎‏نیست حرف بزند، طاقت نیاورده و بی‌تاب شدم.‏

‏همین آقای بازجو گفت: ببریدش. برادرم را از اتاق بیرون برده و درها را محکم ‏‎ ‎‏بستند، که صدایی رد و بدل نشود. مرا هم برای مدتی در اتاق تنها گذاشتند، حالا کلافه ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 236
‏این مسائل پیش آمده بودم. دوباره برای بازجویی برگشتند، که بگو: در اصفهان ‏‎ ‎‏دوستانت چه کسانی هستند؟ چه فعالیت‌هایی دارید؟ از این دست سوال‌ها داشتند. در ‏‎ ‎‏آن شرایط، توان صحبت کردن نداشتم و با همان بی‌حالی گفتم: چیزی برای گفتن ‏‎ ‎‏ندارم. سیلی محکمی به صورتم زده و گفتند: ببریدش توی بند، فردا با برادرش رو به ‏‎ ‎‏رو می‌کنیم. چندین مرتبه مرگم را از خدا خواستم، چرا برادر بیمارم را آن طور از ‏‎ ‎‏اصفهان به تهران آورده و این طور زجرش دادند؟‏

‏یک‌سر با خود می‌گفتم: درد و رنج پدر و مادرم به خاطر من بس نبود، که حالا باید ‏‎ ‎‏نگران برادر بیمارم باشند؟ به سلول که برگشتم، آقای منتظری را دیدم، ناگزیر شدم که ‏‎ ‎‏ایشان را در جریان بازجویی اخیر قرار دهم، عرض کردم: آقا برادرم را آورده و شکنجه ‏‎ ‎‏کردند. پرسید: کدام برادرت؟ گفتم: «سید محمدباقر که مریض است». آقای منتظری در ‏‎ ‎‏جریان بیماری برادرم بود، و می‌دانست که او در شرایط ناگواری است. پرسید: برادرت ‏‎ ‎‏را دیدی؟ گفتم: «خیر، به من گفتند که حق نداری پشت سرت را نگاه کنی، بعد گفتند: ‏‎ ‎‏بیاورید برادرش را، او را روی زمین کشان کشان آوردند».‏

‏آیت الله منتظری پرسید: چهره برادرت را دیدی؟ گفتم: «نه، اما صدایش را شنیدم». ‏‎ ‎‏ایشان تاملی کرده و سپس مرا دلداری دادند، که همه این صحنه‌ها فیلم بوده است، نود ‏‎ ‎‏درصد این جریان صحت نداشته و برادرت را نگرفته‌اند، چنین چیزی وجود ندارد. ‏‎ ‎‏خیالت راحت باشد، این‌ها از این بلوف‌ها و صحنه‌سازی‌ها برای زجر دادن زیاد دارند، ‏‎ ‎‏سپس چند دلیل دیگر بر دروغ‌گویی آنان آورد: اگر او برادر شما بود، لااقل چهره او را ‏‎ ‎‏نشان می‌دادند، گفتنِ «آخ» که ملاک تشخیص نیست.‏

‏گفته‌های آقای منتظری، کمی از ناراحتی‌ مرا برطرف کرد، اما نه به طور کامل. روز ‏‎ ‎‏بعد در هنگام بازجویی، بازجو مطلبی گفت که متوجه شدم، این مطلب با مطالبی که ‏‎ ‎‏روز پیش گفته، ناسازگار بوده و تمام این‌ها صحنه‌سازی بوده است تا مرا شکنجه ‏‎ ‎‏روحی بدهند.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 237