فصل ششم : دوران اسارت و زندان

تلاش آقای فلسفی

‏از آن طرف، در بیرون از زندان هنگامی که خبر دستگیری ما به قم می‌رسد، سر و ‏‎ ‎‏صدایی به پا شده و دسته‌ای از مدرسین به منزل برخی مراجع رفته، و از آن‌ها خواسته ‏‎ ‎‏بودند که برای آزادی آقای منتظری و بنده تلاش کنند.‏

‏از سوی دیگر، آقای معادیخواه و برادرم همراه یکی از داماد‌های آقای منتظری؛ به ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 242
‏منزل آقای فلسفی رفته بودند. آنان از ایشان درخواست کرده بودند، که از طریق ‏‏بختیار ‏‎ ‎‏مقدم‏‏ ـ از مسئولان رده بالاهای ساواک ـ وقت ملاقاتی با آقای منتظری و من بگیرند.‏

‏جناب آقای فلسفی، با همان روحیه خدمت گزاری ـ که همواره داشته‌اند ـ این‌سو و ‏‎ ‎‏آن سو با مقامات مربوطه تماس گرفته و سرانجام توانسته بود، وقت ملاقات با آیت الله ‏‎ ‎‏منتظری بگیرد.‏

‏روز دیدن آقای منتظری در زندان از سوی آقای فلسفی به منزل ایشان خبر داده شد. ‏‎ ‎‏آن گاه یکی از دامادهای آقای منتظری، همراه یکی از بستگان ایشان، به نام آقای ‏‏رستم ‏‎ ‎‏رستمی‏‏ به اتفاق آقای ‏‏طاهری اصفهانی‏‏ می‌روند. از طرفی، برادر من، آیت الله ‏‏سید ‏‎ ‎‏حسین موسوی درچه‌ای‏‏، که از مدرسین سطح بالای حوزه‌های علمیه قم و حضرت ‏‎ ‎‏عبدالعظیم بودند، با آنان هماهنگی کرده و همراه جناب آقای فلسفی به ملاقات آقای ‏‎ ‎‏منتظری آمدند.‏

‏این ملاقات، درست فردای آن روز انجام شد، یعنی روز جمعه به آقای فلسفی و ‏‎ ‎‏همراهان ایشان وقت ملاقات داده بودند. من از همه‌جا بی‌خبر، در سلول خود با یک ‏‎ ‎‏قیافه به هم ریخته بودم. پیشتر گذشت که چند ماه اجازه حمام رفتن و اصلاح کردن ‏‎ ‎‏موی سر و صورت نداده بودند. حالا با عبای پاره شده و عمامه درهم ریخته باید به ‏‎ ‎‏منظور ملاقات می‌رفتم. با وضع ظاهری رقت بار و باطنی سخت افسرده و درگیر با ‏‎ ‎‏آینده مبهم نشسته بودم، که ناگهان درب سلولم باز شد. ماموران گفتند: لباس‌هایت را ‏‎ ‎‏بپوش. پرسیدم: چه خبر است؟ گفتند: برویم دفتر، این بار دیگر مرگم را از خدا ‏‎ ‎‏خواستم. خسته و کلافه بودم، دوست داشتم نعره بزنم، وحشت و لرز درونی مرا فرا ‏‎ ‎‏گرفته بود، با خودم گفتم: دوباره بازجویی و تکرار همان سوال و جواب‌ها، ناچار ‏‎ ‎‏حرکت کردیم، یک نفر تفنگ به دست جلو، و یکی هم پشت سر ما می‌آمد.‏

‏مرا به طرف همان ساختمان بازجویی همیشگی بردند. وارد راهرو شدم، با شنیدن ‏‎ ‎‏صدای پایم، دکتر جوان درب اتاق بازجویی را باز کرد، نفرت سراسر وجودم را گرفت، ‏‎ ‎‏در این فکر بودم که اکنون بازجویی و شکنجه و سوال و جواب شروع خواهد شد، اما ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 243
‏وارد اتاق که شدم، خشکم زد، گویی که معجزه‌ای رخ داده بود، اشک در چشمانم حلقه ‏‎ ‎‏زد، اما آن چه که دیدم واقعیت داشت. جناب آقای فلسفی پشت میز بالای اتاق نشسته ‏‎ ‎‏بود، برادرم آقای حاج سید حسین موسوی درچه‌ای، روی یک صندلی نشسته بود، آقای ‏‎ ‎‏طاهری اصفهانی، آقای رستم رستمی و یکی از دامادهای آقای منتظری، همه در یک ‏‎ ‎‏ردیف نشسته‌اند.‏

‏گل از گلم شکفت، بسیار مسرور شدم، در آن شرایط سخت طعم شیرین لذت ‏‎ ‎‏دیداری را چشیدم، که بیشتر به خواب می‌ماند. نخست با آقای فلسفی معانقه کردم و ‏‎ ‎‏سپس به ترتیب با برادرم و دیگران، بازجوها هم نشسته بودند، من گوشه‌ای نشستم، ‏‎ ‎‏این نشست از جهاتی برای من، واز جهات دیگر برای بازجوها مفید بود.‏

‏گویا پیش از من، آقای منتظری را برای ملاقات با آقای فلسفی آورده و ایشان ‏‎ ‎‏حرف‌هایش را زده بود؛ سپس ایشان از مسیر دیگر به سلول‌شان برگردانده شده بود، مرا ‏‎ ‎‏از مسیر دیگری آورده بودند، تا یکدیگر را در راه نبینیم. این ماجرا را از حرف‌های ‏‎ ‎‏آقای فلسفی و بازجوها متوجه شدم، آقای فلسفی رو به بازجوها کرده و فرمودند: آقای ‏‎ ‎‏درچه‌ای گناه بزرگی کرده، یا گناه کوچکی؟ با توجه به این که ایشان از خانواده اصیل ‏‎ ‎‏و نجیب روحانی بوده، و پدر بزرگ ایشان، استاد آیت الله العظمی بروجردی؛ آقای ‏‎ ‎‏مدرس‏‏ و دیگران بوده، بعید است که گناه‌کار باشد.‏

‏ایشان این مطلب را با یک بیان زیبا مطرح نمود. بازجوها گفتند: تا زمانی که خود ‏‎ ‎‏آقای درچه‌ای کوتاه نیاید، وضعیت همین است. آقای فلسفی فرمودند: درباره چه چیز ‏‎ ‎‏کوتاه بیاید؟‏

‏بازجوها گفتند: اسراری دارد، مدتی است که ما با او دست و پنجه نرم کرده‌ایم و او ‏‎ ‎‏حاضر نیست که واقعیت‌ها را صادقانه بگوید. هر چه هم تا به حال گفته است، همه ‏‎ ‎‏اکاذیب بوده است، ایشان اگر صادقانه با ما صحبت کند و واقعیت‌ها را اظهار کند، در ‏‎ ‎‏حق ایشان ارفاق هم خواهیم کرد.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 244