فصل ششم : دوران اسارت و زندان

ادامه درمان و بازجویی

‏در ایام درمان، به آسانی توان راه رفتن نداشتم، دولا دولا راه می‌رفتم، تا کمی از درد ‏‎ ‎‏کاسته شود. پس از این‌که من و آقای منتظری را به منظور درمان، به بیرون از زندان ‏‎ ‎‏بردند، هفته‌ای یک یا دو روز پزشکی برای درمان زندانی‌هایی که بیمار بودند، به زندان ‏‎ ‎‏می‌آمد. از این رو من مرتب نزد دکتر می‌رفتم که مشکل خون‌ریزی‌ام به طور کامل ‏‎ ‎‏بهبود یابد. آقای دکتر گاهی به شوخی حالم را می‌پرسید. ناله من هم همیشه بلند بود، ‏‎ ‎‏که شما چیزی برای من نگذاشتید، او کاری به چند و چون بیماری ما نداشت، ‏‎ ‎‏وظیفه‌اش فقط درمان زندانی‌ها بود، طبیعی است، پزشکی که به زندان بیاید، باید از ‏‎ ‎‏خودشان باشد. از این رو من سعی می‌کردم که در این رفت و آمدها چیزی نگویم.‏

‏یک روز صبح در سلول نشسته، و در فکر آینده گنگ و مبهم خودم بودم. ناگهان ‏‎ ‎‏درب سلول را باز کردند. آقای دکتر مقدم، همراه استوار زندان و نیز دو تن از ماموران ‏‎ ‎‏داخل شده و گفتند: احوال آقای درچه‌ای چطور است؟ گفتم: «الحمد لله بد نیستم». ‏‎ ‎‏سپس گفتم: چه شده که صبح به این زودی سری به من زدید؟ آقای دکتر گفت: «کاری ‏‎ ‎‏نداشتم، دهانت را باز کن ببینم.» من دهانم را باز کردم، او نگاهی به بالا انداخت و ‏‎ ‎‏نگاهی پایین، و آن‌گاه دو طرف دهان را نگاه کرد، سپس آن دو مامور جلو آمدند و ‏‎ ‎‏دهان مرا نگاهی کردند. پرسیدم: دندان‌هایم خراب است، با این که ایشان دندان پزشک ‏‎ ‎‏نبود. باز پرسیدم: دندان‌هایم را معاینه کردید؟ او گفت: چیزی نیست، دندان‌هایت سالم ‏‎ ‎‏است. سپس آنان رفتند و درب سلول را بستند، این کار اول صبح انجام گرفت، شاید ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 251
‏نیم ساعت پس از سرزدن آفتاب بود، من در اندیشه بودم که خدایا ماجرا چیست؟ در ‏‎ ‎‏صبح به این زودی، چرا دو شکنجه‌گر همراه آقای دکتر آمدند، آن هم زمانی‌که هنوز ‏‎ ‎‏وقت بازجویی نشده است؟ از آن گذشته چرا دهانم را دیدند؟ نکند می‌خواهند ‏‎ ‎‏دندان‌هایم را بشکنند؟ از ترس به خود می‌لرزیدم، مستاصل مانده بودم چون از این ‏‎ ‎‏نامسلمان‌ها هر چیزی بر می‌آمد، من هم که توانایی رویارویی با آنان را نداشتم. به هر ‏‎ ‎‏حال این ماجرا سخت فکر مرا به خود مشغول کرده بود. از این رو بی‌درنگ به بهانه ‏‎ ‎‏دستشویی از سلول بیرون رفته و به آقای منتظری عرض کردم: بسیار پریشان و نگرانم، ‏‎ ‎‏سپس آنچه را که رخ داده بود، همه را تعریف کردم.‏

‏ایشان گفت: من سر و صدای آنان را شنیدم که وارد بند شدند، پس آنان به سراغ ‏‎ ‎‏شما آمدند؟ سپس کمی فکر کرد و پرسید: آن دو بازجو هم دهانت را نگاه کردند؟ ‏‎ ‎‏گفتم: بله. اصلاً رسم نیست که دندان‌های زندانی را نگاه کنند، مگر این که کسی ‏‎ ‎‏دندانش درد کند. این همه در حالی بود، که نه من درد دندان داشتم، و نه آن دکتر ‏‎ ‎‏دندان‌پزشک بود.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 252