فصل ششم : دوران اسارت و زندان

آزادی حاج احمد آقا

‏در یکی از روزها، در حیاط عمومی قزل قلعه نشسته بودیم، آقای منتظری و حاج آقا ‏‎ ‎‏احمد خمینی هم حضور داشتند، روزنامه‌ای در دست یکی از استوارها به چشم ‏‎ ‎‏می‌خورد، که مشغول خواندن آن بود. همان‌طور که او داشت روزنامه می‌خواند، آقای ‏‎ ‎‏منتظری صدا زدند: سر کار! روزنامه چیست؟ مطلب به درد بخوری دارد؟ استوار جواب ‏‎ ‎‏داد: خیر. فقط کنجکاو شدم، که ما دو حاج احمد آقای خمینی داریم یا یکی؟ آقای ‏‎ ‎‏منتظری فرمودند: خیر. حاج احمد آقای خمینی یک نفر است، آن هم ایشان است، مگر ‏‎ ‎‏این که احمد آقا جلوی آینه بایستد و آن‌وقت دو تا می‌شود!‏

‏استوار مطلبی را از روزنامه در داخل دفتر خوانده بود و شگفت زده شده بود، بعد ‏‎ ‎‏او روزنامه را آورد و به آقای منتظری داد، ما هم روزنامه را خواندیم، و دیدیم که در ‏‎ ‎‏ستون حاشیه‌ای روزنامه چنین نوشته شده است: فرزند آقای روح الله خمینی ـ که به ‏‎ ‎‏صورت قاچاق برای دیدن پدر خود به عراق رفته بود ـ در بازگشت از عراق در مرز ‏‎ ‎‏دستگیر شده و پس از بازجویی‌های لازم رهسپار منزل گشت، حال آن‌که حاج احمد آقا ‏‎ ‎‏آن‌جا کنار ما نشسته بود!‏

‏آقای منتظری نخست گفتند: عجیب است. سپس ایشان بی‌درنگ فرمودند: من ‏‎ ‎‏حدس می‌زنم که حاج آقا احمد فردا آزاد شوند، همین طور هم شد، فردا حدود ساعت ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 268
‏ده و یازده صبح بود، که آمدند و گفتند: حاج آقا احمد تشریف بیاورند. سپس گفتند: ‏‎ ‎‏آقای ‏‏سید محمد صادق لواسانی‏‏، در منزل آقای فلسفی منتظر شما هستند، اکنون راننده آقای فلسفی با ماشین آمده، تا شما را ببرد، روحانیون همه در آن‌جا هستند. ‏

‏به هر‌حال، حاج آقا احمد با همه خداحافظی کرد و رفت. بدین‌گونه یکی از جمع ‏‎ ‎‏دوستان ما در زندان قزل قلعه آزاد شد.‏

‏ده یا پانزده روز پس از آزادی حاج آقا احمد خمینی، برادرم به ملاقاتم آمدند. ایشان ‏‎ ‎‏هر بار که به ملاقاتم می‌آمد، یک جعبه بیسکویت می‌آورد. اما این بار که آمد، دیدم یک ‏‎ ‎‏جعبه شیرینی، همراه دویست تومان پول به من دادند. از ایشان پرسیدم: چرا این بار ‏‎ ‎‏این‌گونه شده است؟ ایشان پاسخ داد: این هدیه را حاج آقا احمد برای شما فرستاده ‏‎ ‎‏است. من تشکر کردم و پول و شیرینی را گرفتم. ‏

‏شاید نزدیک یک ماه پس از این ملاقات بود که برادر دیگرم ـ آقای سید محمد باقر ‏‎ ‎‏ـ از اصفهان به ملاقاتم آمد. این برادر، همان برادری بود که بیمار بوده و تب مالت ‏‎ ‎‏داشت. از سوی دیگر، پاهایش درد می‌کرد و توانایی راه رفتن نداشت. ساواکی‌ها آن ‏‎ ‎‏صحنه‌سازی ـ که پیشتر در هنگام بازجویی‌های وحشیانه برای اعتراف گرفتن گفته بودم ‏‎ ‎‏ـ برای من کردند، که مرا شکنجه روحی بدهند.‏

‏وقتی ماموران آمدند و گفتند: ملاقات دارید، فکر کردم که همان برادری است که ‏‎ ‎‏همیشه به ملاقاتم می‌آید، اما آن‌گاه که وارد دفتر زندان شدم، با کمال شگفتی دیدم، که ‏‎ ‎‏او همان برادر بیمارم است. شگفت‌زدگی من از این بود، که ساواکی‌ها چرا باید این ‏‎ ‎‏اشتباه فاحش را انجام دهند؟ چون با آن ترفندی که به بنده زده و گفتند: برادرت را ‏‎ ‎‏شکنجه می‌کنیم، و سپس آن نمایش را اجرا کردند، حالا چرا اجازه داده‌اند که ایشان به ‏‎ ‎‏ملاقات من آمده و بدین‌گونه همه چیز برایم روشن شود؟‏

‏بگذریم، دیدم که برادرم سالم است، او تا نشست، حال و احوالی از من پرسید و ‏‎ ‎‏سپس از جیبش دویست تومان در آورد و به من داد. ایشان کمی اهل شوخی بود، ‏‎ ‎‏هنگامی که پول را به من داد، چنین گفت: اگر یک وقت پول احتیاج داشتی، از آقایان ‏‎ ‎‏به حساب من قرض کن. این آقایان مرا قبول دارند! جالب این بود که در حال صحبت ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 269
‏کردن به بازجوها و شکنجه‌گرها رو کرد و آنان را نشان داد.‏

‏سپس رو کرد به من و گفت: شما اصلاً چند روزی اصفهان بیایید، یک سری به ‏‎ ‎‏خانواده بزنید و بعد برگردید. اصلاً می‌خواهی این جا را رها کن و بیا اصفهان! نمی‌دانم ‏‎ ‎‏ساواکی‌ها طعنه را گرفته بودند، و یا این حرف‌ها را به دلیل سادگی برادرم به حساب ‏‎ ‎‏می‌آوردند.‏

‏شاید این ملاقات ما سه دقیقه به درازا نکشید، سپس بی‌درنگ بازجوها گفتند: آقا ‏‎ ‎‏بفرمائید، ملاقات تمام شد.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 270