فصل ششم : دوران اسارت و زندان

شدت گرفتن بازجویی ها

‏یک روز پس از آزادی آقای منتظری ـ که پیش از ظهر بود ـ ماموران مانند گرگ گرسنه ‏‎ ‎‏سراغم آمدند که برای بازجویی به دفتر بروم. در میان راه، دو احتمال دادم. با خودم ‏‎ ‎‏گفتم که یا می‌خواهند مرا آزاد کنند، یا این‌که آنان می‌خواستند آقای منتظری از زندان ‏‎ ‎‏بیرون برود و سپس به جان من افتاده و بازجویی‌های مرا تشدید کنند. از بخت بد، ‏‎ ‎‏حدس دوم درست بود، بازجویی‌های من شدت گرفت. آن روز تقریباً ساعت ده صبح ‏‎ ‎‏بود، که برای بازجویی رفته و تا ساعت شش بعد از ظهر گرسنه و تشنه بازجویی شدم.‏

‏آنچه در این ایام از من پرسیده بودند، همه تکرار شد، البته شکنجه‌ای در این ‏‎ ‎‏بازجویی‌ها نبود. بعضی وقت‌ها بلف‌هایی می‌زدند، که تا اندازه‌ای نگران کننده بود، به ‏‎ ‎‏عنوان نمونه ادعا می‌کردند که آقای منتظری درباره شما این‌طور گفته است، آقای ‏‎ ‎‏منتظری هم که نبود، تا بخواهیم رو در رو کنیم.‏

‏اما من دست آنان را خوانده بودم، می‌دانستم که بازجوها بسیار دروغ می‌گویند. ‏‎ ‎‏بنابراین هر چیزی را دروغ تصور می‌کردم. ‏

‏حتی حرف‌های راست‌شان را نیز دروغ تلقی ‌می‌کردم. آنان نسبت‌هایی را به آقای ‏‎ ‎‏منتظری دادند، اما دو یا سه روز بعد آشکار می‌شد که دروغ گفته‌اند. چون دروغگو کم ‏‎ ‎‏حافظه است. خودشان دست خودشان را رو می‌کردند. ‏

‏به هر حال، بازجویی آن روز به پایان رسید. آنان در حقیقت می‌خواستند، به دست ‏‎ ‎‏آورند که پس از رفتن آقای منتظری روحیه‌ام چگونه است؟ آیا حرف‌های تازه‌ای برای ‏‎ ‎‏گفتن دارم یا خیر؟ چند روز پس از این بازجویی به سراغم آمدند، اول مغرب بود و ‏‎ ‎‏من می‌خواستم نماز بخوانم. از این که بی‌هنگام سراغم می‌آمدند، ناراحت می‌شدم. ‏‎ ‎‏روش آنان بر این اساس بود که بسا نابهنگام سراغ زندانی می‌آمدند. آنان درصدد بودند ‏‎ ‎‏که فشار روانی بر زندانی وارد کنند، این‌ گونه فضای وحشت انگیزی فراهم می‌آوردند. ‏‎ ‎‏هنگامی که شخصی وارد اتاق بازجویی می‌شد، نخست یک دست‌بند قپونی می‌آوردند ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 277
‏و روی میز می‌انداختند، و یا کابل 25 آمپر قوی ـ که معمولاً در دست‌شان بود ـ روی ‏‎ ‎‏میز می‌انداختند، و یا هر وسیله شکنجه دیگری را جلوی چشم زندانی می‌آوردند. آنان ‏‎ ‎‏از جمله، وسیله‌ای داشتند که شبیه راکت پینگ پنگ بود، راکت دسته‌ای دارد و کف آن ‏‎ ‎‏مدور می‌باشد، اما آن وسیله شکنجه دسته‌ای مانند ساتور قصاب‌ها داشت. در واقع چند ‏‎ ‎‏پوست را به هم دوخته بودند، که نه زیاد نرم بود و نه مانند چوب بود، تقریباً از جنس ‏‎ ‎‏چرم بود. از آن برای سیلی زدن به زندانیان سیاسی استفاده می‌کردند، وسیله عجیب و ‏‎ ‎‏غریبی بود. من عقیده داشتم که اگر صد سیلی به صورت کسی می‌زدند، بهتر از یک ‏‎ ‎‏ضربه‌ای بود که با آن وسیله وارد می‌ساختند. ‏

‏به هر حال دوباره برای بازجویی رفتم، در همان وهله نخست، بازجویی را شروع ‏‎ ‎‏کردند، طوری که فکر کردم دیگر کشته شدنم قطعی است، واقعاً وحشت کرده بودم. ‏‎ ‎‏لحظه سکوت بازجوها، لحظه سنگینی بود، او گاه می‌نوشت: «س»، و سپس سوال را ‏‎ ‎‏می‌نوشت، بعد می‌نوشت «ج»، تا من جواب بدهم. من در این فاصله‌ها فقط لا اله الا ‏‎ ‎‏الله، محمد رسول الله، علی ولی الله را تکرار می‌کردم، تا اگر چیزی بر سرم زدند و ‏‎ ‎‏اتفاقی افتاد و جان باختم با کلمه شهادتین مرده باشم، این سخت‌ترین بازجویی من پس ‏‎ ‎‏از آقای منتظری بود.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 278