فصل ششم : دوران اسارت و زندان

دیدار مادرم در زندان

‏با تلاش‌ها و رایزنی‌های جناب آقای فلسفی، پس از مدت‌ها به مادرم اجازه ملاقات با ‏‎ ‎‏فرزندش را دادند. بدین‌سان مرهم سختی‌ها و زجرهایم را دیدم. هر چند دو، سه نفر ‏‎ ‎‏بازجو و مامور بالای سرم ایستاده بودند، که مبادا سخنی خارج از موضوع احوال‌پرسی ‏‎ ‎‏رد و بدل شود. هنوز طعم لذت آن دیدار با مادرم را به یاد دارم؛ آن هم پس از تحمل ‏‎ ‎‏آن همه درد و رنج. شاید دیدن ایشان سبب پیدایش روحیه‌ای تازه برایم شد، گویا ‏‎ ‎‏دیدن من در آن وضعیت برای مادرم سخت ناگوار آمد، چون آنان درصدد آزادی بنده ‏‎ ‎‏برآمدند، این موضوع را چندی بعد متوجه شدم.‏

‏طراوت و شیرینی آن دیدار، در زندان روحم را نوازش می‌داد و با یاد و خاطره‌اش ‏‎ ‎‏با لذت زندگی می‌کردم. روزی از روزها که تنها در سلولم بودم، ماموران درب سلولم ‏‎ ‎‏آمدند و گفتند: شما را دفتر بازجویی می‌خواهند. هنگامی‌که گفتند: دفتر شما را ‏‎ ‎‏می‌خواهد، دوباره به هم ریختم، و با یک حالت اضطراب و پریشانی به طرف دفتر ‏‎ ‎‏حرکت کردم. وارد دفتر که شدم، دیدم شش تن از بازجویان و نیز آقای ساقی مسئول ‏‎ ‎‏زندان قزل قلعه نشسته‌اند. من که نشستم، آنان یک سری پرسش‌های گنگ و مبهم ‏‎ ‎‏پرسیدند، که در ارتباط با بیشتر آن‌ها اصلاً چیزی نمی‌دانستم. مثلاً پرسیدند: شما چه ‏‎ ‎‏ارتباطی با جناب ‏‏تیمسار صارمیه‏‏ دارید؟ گفتم: من ایشان را اصلاً نمی‌شناسم و نخستین ‏‎ ‎‏بار است که اسم این تیمسار را از شما می‌شنوم.‏


کتابدر وادی عشقصفحه 279
‏در این حال، یکی از بازجویان با عصبانیت و لحن تند گفت: یک سال است که تو ‏‎ ‎‏پدر همه را در آوردی و یک سر گفته‌ای که هیچ کس را نمی‌شناسی، آیا هیچ کس را ‏‎ ‎‏ندیده‌ای، یا از چیزی خبر نداری! حالا هم که هنگام آزادیت رسیده، باز همان اراجیف ‏‎ ‎‏و مزخرفات را تحویل ما می‌دهی؟ چطور تیمسار صارمیه را نمی‌شناسی؟ مستاصل شده ‏‎ ‎‏بودم. گفتم: والله ایشان را نمی‌شناسم، نخستین بار است که اسم ایشان را شنیده‌ام. ‏‎ ‎‏بازجو گفت: دو ماه است که ایشان برای آزادی شما تلاش می‌کند، آن‌وقت شما از ‏‎ ‎‏ایشان هیچ اطلاعی ندارید؟ باز همان اکاذیب را شروع کردی؟ می‌خواهید بروید منزل، ‏‎ ‎‏باز هم صادق نیستید؟‏

‏من در حقیقت این حرف‌ها را دلیل بر آزادی خود ندانستم، این‌ها را یک فیلم ‏‎ ‎‏می‌دانستم، که یک سر صحنه‌سازی است. پیش خودم می‌گفتم که آنان می‌خواهند از من چیزی به دست آورند، چون مدرکی در دست نبود که دلیل بر آزادی من باشد.‏

‏دوباره یکی از بازجویان گفت: بالاخره نگفتید آن آقای تیمسار از اقوام شما است یا ‏‎ ‎‏از دوستان؟ جواب من باز همان جواب پیش بود و گفتم: خدا وکیلی نمی‌دانم ایشان ‏‎ ‎‏کیست؟ شما بارها بر من فشار وارد می‌آوردید که درباره‌ چیزهایی حرف بزنم که اصلاً ‏‎ ‎‏از آن بی‌خبر بودم.‏

‏همان‌طور که بازجوها آن سوی میز نشسته بودند، کمی آهسته با هم صحبت کردند ‏‎ ‎‏و دوباره پرسیدند: شما ‏‏آقای میردامادی‏‏ را می‌شناسید؟ پاسخ دادم: ما چند میردامادی ‏‎ ‎‏داریم، چون اصفهان میردامادی زیاد دارد، من نمی‌دانم منظورتان کدام یک از ‏‎ ‎‏میرداماد‌ی‌ها است. نام کوچک او را بگویید، ببینم او را می‌شناسم یا نه.‏

‏ یکی از آنان با حالت تمسخر گفت: خیر، ایشان را هم نمی‌شناسی. تو برادرت را ‏‎ ‎‏هم نمی‌شناسی، تو هیچ کسی را نمی‌شناسی. گفتم: حالا اسم کوچک او را بگویید، ‏‎ ‎‏ممکن است او را بشناسم. گفتند: ‏‏سید جمال‌الدین میردامادی‏‏. گفتم: ایشان را می‌شناسم. ‏

‏کم کم داشت چیزهایی برایم روشن می‌شد، سید جمال‌الدین میردامادی شوهر دختر ‏‎ ‎‏دایی من بودند. ایشان حدود پل رومی یک دفتر اسناد رسمی داشت، در آن روزها هر ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 280
‏کسی دفتر اسناد نداشت، معمولاً دفتر اسناد را کسانی داشتند، که بنا به دلایلی ‏‎ ‎‏امتیازهایی داشتند. به هر تقدیر آقای میردامادی، تقریباً با افراد مطرح در رده بالای ‏‎ ‎‏کشور مراوده داشت. در واقع این آشنایی‌ها به این دلیل بود که بیشتر این کسان به دفتر ‏‎ ‎‏ایشان رجوع کرده و نقل و انتقالات املاک خود در دفتر اسناد ایشان را انجام می‌دادند. ‏‎ ‎‏گفتنی است که به جز رابطه فامیلی، آقای میردامادی با پدر بنده بسیار صمیمی بودند.‏

‏از این رو پاسخ دادم: سید جمال‌الدین میردامادی یکی از بستگان نزدیک ما است، ‏‎ ‎‏که طرف پل تجریش زندگی می‌کند، نمی‌دانم منظور شما ایشان است یا دیگری. کمی ‏‎ ‎‏به هم نگاه کردند، اما تصدیق نکردند که من راست یا دروغ می‌گویم. به هر حال ‏‎ ‎‏مشخص بود که می‌خواهند بگویند منظور همان شخص است، من چنین استنباط کردم، ‏‎ ‎‏که آقای میردامادی در جریان کار من قرار گرفته و درصدد آزادی بنده کوشش دارد.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 281