فصل ششم : دوران اسارت و زندان

سخنرانی در مسجد

‏دو، سه روز از رفتن من به درچه سپری شده بود، اندکی از مغرب گذشته بود که درب ‏‎ ‎‏خانه به صدا در آمد، درب را باز کردیم، دسته‌ای از ریش سفیدان، مسجدی‌ها، معتمد‌ها ‏‎ ‎‏و سرشناس‌های درچه آمده بودند، من جلو رفتم و تعارف کردم که به خانه بیایند، اما ‏‎ ‎‏آنان گفتند: حاج آقا از مسجد پیغام داده که: بگویید آقا تقی به مسجد بیاید تا منبر برود.‏


کتابدر وادی عشقصفحه 287
‏ناگهان جا خوردم، آخر من تعهد داده بودم که از تهران بیرون نروم و حالا مخفیانه ‏‎ ‎‏تا درچه آمده بودم، حالا این چه کاری است که پدرم دستور داده که من انجام دهم؟ ‏‎ ‎‏پدرم نماز اول را خوانده بود و به آنان گفته بود: تا تمام شدن نماز دوم بگویید که ‏‎ ‎‏ایشان بیاید و منبر برود. چاره‌ای نبود و باید فرمان پدر را اطاعت می‌کردم، به همین ‏‎ ‎‏منظور همراه بزرگان درچه به راه افتادم.‏

‏آن شب خبر آزادی من بیرون از مسجد هم رفته بود، از این رو جمعیت بسیاری به ‏‎ ‎‏مسجد آمدند؛ به طوری‌که افزون بر شبستان مسجد، حیاط و بیرون مسجد جمعیت به ‏‎ ‎‏چشم می‌خورد.‏

‏وحشت سر تا پایم را فرا گرفته بود، من در افکار خودم غوطه‌ور بودم، حالا همه ‏‎ ‎‏صحنه‌های زندان در برابر چشمانم جان گرفته بودند، در این شرایط سخت چگونه به ‏‎ ‎‏منبر بروم؟ چرا پدرم این‌گونه فکر کرده است؟‏

‏پیش خود می‌گفتم که به مسجد می‌روم، اما منبر نمی‌روم، حتماً آقایانی که به عنوان ‏‎ ‎‏قاصد از طرف پدرم آمده بودند، اشتباه کردند، پدرم قطعاً هیچ‌گاه راضی نمی‌شود، که ‏‎ ‎‏من در این شرایط ویژه به منبر بروم، ایشان شاید گفته است که آقا تقی به مسجد بیاید، ‏‎ ‎‏تا مردم او را ببینند. یعنی رفت و آمد آشنایان خانه تمام شود، بگذریم. در میان راه ‏‎ ‎‏دسته‌ای همراه‌مان شده بودند، همراه آنان وارد مسجد شدیم.‏

‏آقایی معروف به ‏‏حاج غلامرضا‏‏ بود، ایشان از کسانی بود که در مسجد پدرم شعار ‏‎ ‎‏می‌داد و اذان می‌گفت. وقتی ما وارد مسجد شدیم، ایشان شروع کرد به صلوات ‏‎ ‎‏فرستادن، در همین حال مردم از جا برخاستند، نماز عشا تمام شده بود، جمعیت مرا به ‏‎ ‎‏سمت پدرم هدایت کردند، رفتم و کنار ایشان نشستم. جمعیت بسیار بود، هر کسی از ‏‎ ‎‏میان مسجد سرک می‌کشید، تا مرا ببیند.‏

‏کوچک و بزرگ با شگفتی مرا نگاه می‌کردند، انگاری آنان می‌خواستند، چیز عجیب ‏‎ ‎‏و غریبی، ببینند، حتی خانم‌ها به گونه‌ای می‌خواستند که مرا ببینند، با این که آنان پشت ‏‎ ‎‏پرده بوده و این کار ممکن نبود.‏


کتابدر وادی عشقصفحه 288
‏جا به جا شدم و نشستم، در دلم امیدوار بودم که پدرم پیشنهاد منبر ندهد.‏

‏ناگهان دیدم که پدرم می‌پرسد: بلندگو آماده است؟ مضطرب و ناباورانه پرسیدم: ‏‎ ‎‏حاج آقا برای چه کاری بلندگو احتیاج دارید؟ ایشان پاسخ دادند: برای این‌که شما منبر ‏‎ ‎‏بروید. با نگرانی گفتم: حاج آقا این کار بسیار خطرناک است.‏

‏ایشان فرمودند: خیر. منبر بروید، تا این احمق‌ها بفهمند که شما برای خدا زندان ‏‎ ‎‏رفتید و از زندان هم آزاد شدید و هیچ اتفاقی نیفتاد. اگر باز هم پیش بیاید، به زندان ‏‎ ‎‏می‌روید، زندان رفتن که باعث ترس و وحشت و یا سکوت ما نمی‌شود. اجداد ما، همه ‏‎ ‎‏یا تبعید بوده‌اند، یا زندان رفته‌اند، و در آخر هم شهید شده‌اند. ‏

‏پدرم این عبارت‌ها را چنان قاطعانه و خشمگینانه بر زبان می‌آورد، که من جا ‏‎ ‎‏خوردم، دیدم نمی‌شود با ایشان مخالفت کرد. از این رو قبول کردم، از شهامت و ‏‎ ‎‏شجاعت پدرم بسیار لذت برده و احساس غرور کردم. در زمانی‌که بیشتر مردم ‏‎ ‎‏می‌کوشند تا فرزندان‌شان به دام حکومت و زندان گرفتار نشده و سختی نکشند، و در ‏‎ ‎‏شرایطی که بسیاری از روحانیون به فرزندان سفارش می‌کنند که کاری نکنید که سازمان ‏‎ ‎‏امنیت شما را دستگیر کند، پدرم چنین شجاعانه و قاطعانه از فرزندش می‌خواهد که به ‏‎ ‎‏مبارزه با استبداد ادامه دهد. مگر کم بودند عالمانی که به فرزندان خود نصیحت ‏‎ ‎‏می‌کردند که به دستگاه سلطنتی توهین نکنید تا دستگیر نشوید. در آن روزها افراد ‏‎ ‎‏روحانی و غیر روحانی به فرزندان‌شان سفارش کرده بودند، که با این طلبه‌ها و جوانانی ‏‎ ‎‏که بر ضد شاه مبارزه می‌کنند، اصلاً رفاقت نکنید، مبادا شما هم به آتش آنان بسوزید! ‏‎ ‎‏پدر من در حالی که فرزندش پس از زندان‌های گوناگون و به ویژه این زندان یک ساله ‏‎ ‎‏به‌طور مشروط آزاد شده است، می‌گوید: در مسجد منبر بروید، تا این خبیث‌ها ببینند که ‏‎ ‎‏زندان رفتید و برگشتید. پدرم نه فقط به مبارز بودن و زندانی شدن فرزند طلبه‌اش ‏‎ ‎‏افتخار می‌کرد، بلکه کمترین واهمه‌ای از حبس و اسارت دوباره او نداشت.‏

‏این گونه شد که من به دستور پدرم، به سخنرانی انقلابی در حضور مردم؛ در مسجد ‏‎ ‎‏پرداختم، از امام خمینی نام برده و حتی متن اعلامیه ایشان را خوانده و تجلیل کردم. ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 289
‏رئیس پاسگاه ژاندارمری «درچه» که از حضور و سخنرانی من در مسجد آگاه شده بود، ‏‎ ‎‏به دلیل موقعیت و محبوبیت پدرم در منطقه و نیز احترام خاصی که برای پدرم قایل ‏‎ ‎‏بود، خودش را به بی‌خبری زده و هیچ‌گونه گزارشی به مرکز روانه نکرد.‏

‏پس از چند روز درنگ و اقامت در درچه، شبانه به اصفهان منزل دایی‌ام بازگشته و ‏‎ ‎‏از آن‌جا نیز شبانه به سوی تهران حرکت کردم. نزدیکی‌های وقت نماز صبح بود که به ‏‎ ‎‏شهر ری رسیده و وارد خانه برادرم شدم. به لطف و عنایت خدای سبحان، در این سفر ‏‎ ‎‏هیچ‌گونه مشکلی برایم پیش نیامد. ساواک نیز از آن آگاه نشد، یا اگر هم خبر داشت، ‏‎ ‎‏به روی خود نیاورد.‏

‏بعدها سفری به شهر مهریز رفته و در آن‌جا با آقای شیخ علی محصل و نیز دوستان ‏‎ ‎‏دیگرم دیدار کردم.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 290