فصل هفتم : دوران خوف و رجا

اسکان در مدرسه برهان

‏چون در شهر تهران جای مناسبی برای سکونت نبوده و تمایل نداشتم که در خانه ‏‎ ‎‏برادرم مانده و مزاحم ایشان و خانواده او باشم و از طرفی دیگر پیشینه‌ای در حضرت ‏‎ ‎‏عبدالعظیم داشته و دسته‌ای از دوستان در آن‌جا بوده و مرا می‌شناختند، تصمیم گرفتم ‏‎ ‎‏که به حضرت عبدالعظیم رفته و در مدرسه برهان حضرت عبدالعظیم میهمان دوستان ‏‎ ‎‏طلبه باشم. ناگفته نماند که در عین حال در جست‌وجوی یک مکان مناسب و مستقل ‏‎ ‎‏برای خود بودم، تا مزاحم آنان نباشم.‏

‏گاهی برخی دوستان مرا به خانه‌شان دعوت می‌کردند که من می‌رفتم. به هر حال از ‏‎ ‎‏این سرگردانی در رنج و عذاب بودم، با تعهدی که به ساواک داده بودم که از حوزه ‏‎ ‎‏تهران بیرون نروم، ناگزیر بودم که در همین محدوده دنبال مسکنی برای خود باشم.‏

‏در آن روز‌ها تولیت و تصدی مدرسه برهان، با حضرت آیت الله آقا ‏‏شیخ محمدرضا ‏‎ ‎‏بروجردی‏‏ بود. ایشان مردی وارسته و متدین و اهل فضل بود که ‏‏کفایه‏‏ و ‏‏مکاسب‏‏ را ‏‎ ‎‏بسیار عالی تدریس می‌کردند. ایشان بسیار خوش ذوق و اهل قلم بوده و بیان عالی نیز ‏‎ ‎‏داشتند، به طوری‌که وقتی در مدرسه برهان می‌نشستند، طلاب گرد او آمده و از ذوقیات ‏‎ ‎‏و اطلاعات تاریخی، و نیز دیگر نصایح ایشان بهره می‌گرفتند.‏

‏با این همه، هر چه سعی کردم که مشکل مسکن خود را با آقا شیخ محمد رضا ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 291
‏بروجردی در میان گذارم که ایشان چاره‌اندیشی کنند، خجالت کشیده و نتوانستم به ‏‎ ‎‏ایشان بگویم. ناچار با یکی از شاگردان ایشان ـ که از دوستان خودم نیز بود ـ مشکلم را ‏‎ ‎‏مطرح کردم. ایشان آقای ‏‏سید ناصر صدری‏‏ از وعاظ تهران است، از آن پس آقای ‏‎ ‎‏بروجردی با شناختی که از من داشت، بی‌درنگ دستور داد که خادم مدرسه برهان یک ‏‎ ‎‏حجره در اختیار من گذارد.‏

‏فردای آن روز، ایشان مرا به حضور خواستند، خدمت‌شان رسیدم. از من پرسیدند: ‏‎ ‎‏آیا حجره فراهم شد؟ پاسخ دادم: خیر.‏

‏آقای بروجردی فکر کردند، که خادم مدرسه می‌خواهد تعلل یا سستی کند، از این ‏‎ ‎‏رو بی‌درنگ خودشان حجره مرا تعیین کرده و فرمودند: آن حجره جنوبی را ـ که آفتاب ‏‎ ‎‏رو بوده و نسبت به حجره‌های دیگر مستقل است ـ آماده کرده و در اختیار آقای ‏‎ ‎‏درچه‌ای قرار دهید. خادم مدرسه که دید دستور تولیت مدرسه فوری است، بی‌درنگ ‏‎ ‎‏حجره را در اختیارم قرار داد. ‏

‏بدین‌گونه من از نظر مکان و سکونت، تقریباً اندکی آسوده خاطر شده و از آن ‏‎ ‎‏سرگردانی نجات پیدا کردم، اما از آن‌جا که آدمی در زندگی خویش همواره درگیر با ‏‎ ‎‏دشواری‌ها است، حالا مساله هزینه‌های مالی زندگی خودنمایی می‌کرد. من که یک طلبه بودم، درآمدی نداشتم. از این جهت در تنگنای سختی بودم، ناگفته نماند که از مقدار پولی ـ که پدرم در اصفهان داده بود ـ استفاده می‌کردم، اما آن ناچیز بود و پاسخ‌گوی هزینه‌های زندگی من در شهر تهران نبود.‏

‏ناگزیر شدم که به یافتن شغل و منبع درآمد بیندیشم، اندک اندک راه‌هایی به نظرم ‏‎ ‎‏رسید، برخی از این کارها، در شان لباس روحانیت ـ که من به تن داشتم ـ نبود، برخی ‏‎ ‎‏کارها را چندان مناسب نمی‌دانستم. از طرفی چون دیپلم داشتم، در اندیشه ادامه ‏‎ ‎‏تحصیل علوم جدید و رفتن به دانشگاه افتادم، اما در آن روزها که گرفتار فقر بودم، این ‏‎ ‎‏هم چاره کار من نبود.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 292