فصل هفتم : دوران خوف و رجا

باز هم ادامه مبارزه

‏تقریباً اواخر سال 1347 بود، که من تصمیم گرفتم مبارزاتم را با تلاش بیشتر ادامه دهم، ‏‎ ‎‏از این رو به فکرم رسید، که بار دیگر از چاپ و پخش کارت تبریک‌های نوروزی سال ‏‎ ‎‏نو آغاز کنم. از این رو کارت تبریکی به مناسب ایام عید نوروز ـ که مزین به تمثال امام ‏‎ ‎‏خمینی بود ـ چاپ کردیم. ناگفته نماند که طرح و نگارش متن ادبی زیبای آن، از آقای ‏‎ ‎‏سیدعلی موسوی گرمارودی بود و چاپ و تکثیر و توزیع آن با خودم.‏

‏کارت‌ها را آماده کرده و در یکی، دو کلاس مدرسه قدس، داخل کیف یا کشو و یا ‏‎ ‎‏وسایل بچه‌ها قرار دادیم. بدین‌سان بچه‌ها کارت تبریک‌های نوروزی جدید و الهام ‏‎ ‎‏بخش در جهت مبارزه با استبداد را به خانه‌های خود بردند.‏

‏این حرکت سیاسی ما تا اندازه‌ای در مدرسه قدس سر و صدا به پا کرد. جز آقایان ‏‎ ‎‏موسوی گرمارودی، شهید رجایی و آقای آل اسحاق، دیگران با اشاره و طعنه و سپس با ‏‎ ‎‏صراحت، همه چیز را به من نسبت دادند، که کار شماست. ‏

‏من سرسختانه منکر اتهام شدم. آخر هم ثابت نشد، که آماده‌سازی این کارت‌ ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 298
‏تبریک‌ها اقدام من بوده است. باری ماجرای کارت‌ها به همین جا ختم نشد. پدر یکی ‏‎ ‎‏از دانش‌آموزها ـ که یکی از کارت تبریک‌های مزین به تمثال امام را به خانه برده بود ـ ‏‎ ‎‏سناتور مجلس سنا بود. او این عکس را دیده و می‌پرسد: از کجا این کارت تبریک را ‏‎ ‎‏آورده‌ای؟ فرزندش جواب می‌دهد: از مدرسه قدس، او به دلیل مخالفت فکری با ‏‎ ‎‏این‌گونه حرکت‌ها، یا برای خوش خدمتی به نظام، این مساله را پی‌گیری می‌کند.‏

‏روزی از روزها چند تن به مدرسه قدس آمده و ماجرای کارت‌ها را بررسی کردند. ‏‎ ‎‏آنان برخی دبیران و آموزگاران را به یکی از اتاق‌ها برده، و از آنان چیزهایی پرسیدند، ‏‎ ‎‏که اتفاقاً یکی از آنان بنده بودم. به رغم کوشش بسیاری که کردند، نتوانستند چیزی را ‏‎ ‎‏ثابت کنند. از این رو فقط مسئولان مدرسه را تا اندازه‌ای در فشار قرار دادند. قرار شد ‏‎ ‎‏مسئولان مدرسه قدس مراقب باشند، که کسی این‌گونه کارهای خلاف را در مدرسه ‏‎ ‎‏رواج ندهد. مدرسه قدس در آن روزها آوازه خوبی پیدا کرده بود. شمار بسیاری از ‏‎ ‎‏مسئولان کشوری گرچه خودشان خوب یا بد بودند، اما تمایل داشتند که فرزندان‌شان، ‏‎ ‎‏فرزندان شایسته‌ای باشند. از این رو آنان را برای ثبت‌نام به مدرسه قدس می‌آوردند. ‏‎ ‎‏بدین‌سان می‌توان گفت که دانش آموزان مدرسه قدس، بیشترشان فرزندان مسئولان رده ‏‎ ‎‏بالای کشور بودند. گاهی هنگام تعطیلی مدرسه مشاهده می‌کردم که ده، بیست سواری جلوی مدرسه منتظر بودند، تا دانش آموزان را به خانه‌هایشان ببرند. برخی وقت‌ها راننده و یا خدمت‌کاری می‌آمد، تا دانش آموزی را به خانه‌اش ببرند. آن روزها ماشین سواری فراوان نبود، از این رو پیدا بود که افراد پولدار و متمکن فرزندان خود را به آن ‏‎ ‎‏مدرسه می‌آوردند.‏

‏به دنبال مطرح شدن این ماجرا، در یک روز تعطیلی ـ که در مدرسه برهان بودم ـ ‏‎ ‎‏دو، سه مامور با لباس شخصی وارد مدرسه شدند. آقایان بی‌هیچ گفت‌وگویی وارد ‏‎ ‎‏حجره‌ام شده و همه جا را خوب گشتند. در آغاز احساس کردم که از سوی ساواک ‏‎ ‎‏مساله خاصی پیش آمده است. اما بعد متوجه شدم که ماموریت آنان در ارتباط با همان ‏‎ ‎‏کارت تبریک‌هایی است که در مدرسه قدس پخش شده است. از این رو حجره من تا ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 299
‏مدتی زیر نظر بود. آن روز ماموران، چون چیزی که دلیل بر مجرم بودن من باشد، پیدا ‏‎ ‎‏نکردند، عذرخواهی کرده و گفتند: آقا ببخشید اگر مزاحم‌تان شدیم. جالب این است که ‏‎ ‎‏من حدود دویست کارت تبریک را پنهان کرده بودم، اما نه در حجره‌ام، چون پس از ‏‎ ‎‏مدتی مبارزه می‌دانستم که چه کار باید کرد تا گرفتار نشوم.‏

‏حجره من در مدرسه برهان، دقیقاً در جنوب غربی مدرسه، در طبقه بالای آشپزخانه ‏‎ ‎‏قرار داشت. در سمت راست حجره‌ام، یک آشپزخانه متروک بود، که چیزهای مستهلک ‏‎ ‎‏و کنار افتاده بسیاری در آن‌جا به چشم می‌خورد. در واقع یک انباری بود، من آن ‏‎ ‎‏دویست کارت تبریک را، درست در میان وسایل به هم ریخته و خاک‌آلود آن آشپزخانه ‏‎ ‎‏متروک جاسازی کرده بودم. هنگامی که ماموران از حجره من بیرون رفته و از پله‌ها ‏‎ ‎‏پایین رفتند، درست از جلوی همان آشپزخانه عبور کردند، اتقاقاً نگاهی به داخل ‏‎ ‎‏آشپزخانه انداختند، که ناگهان ترس سراپای وجودم را فرا گرفت، پیش خود گفتم که ‏‎ ‎‏مبادا کارت تبریک‌ها به دست آنان بیفتد. اما آنان به خود زحمت ندادند که داخل انباری ‏‎ ‎‏را جست‌وجو کنند، راه خود را گرفتند و رفتند، به لطف خدای بزرگ این ماجرای ‏‎ ‎‏تفتیش برای من مشکل‌ساز نشد.‏

‏پس از این رخداد فکر می‌کردم که جای مناسبی برای پنهان کردن کارت‌ها پیدا ‏‎ ‎‏کرده‌ام. از این رو به خود می‌بالیدم. یک روز که وارد مدرسه شدم، دیدم آن آشپزخانه ‏‎ ‎‏متروک را کاملاً تمیز کرده‌اند. وسایل کهنه و به درد نخور را از آن‌جا بیرون آورده ‏‎ ‎‏بودند. از دیدن این منظره بهت زده شدم. ‏

‏ماجرا از این قرار بود که ایام محرم پیش آمده بود، از این رو دوستان به این فکر ‏‎ ‎‏افتاده بودند، که در ایام عزاداری از آن آشپزخانه متروک استفاده کنند. آنان با اجازه ‏‎ ‎‏مرحوم آقای بروجردی آن‌جا را پاک‌سازی و تخلیه کرده بودند. این کار در واقع، زیر ‏‎ ‎‏نظر جناب آقای ‏‏ناصر فاتحی‏‏، از متدینین و معتمدین بازار حضرت عبدالعظیم انجام ‏‎ ‎‏گرفته بود.‏

‏در حضور ایشان، به طور اتفاقی، یکی از کسانی که برای آقای ناصر فاتحی کار ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 300
‏می‌کرده، پاکت را دیده و آن را برداشته و سپس کارت تبریک‌ها را از داخل آن بیرون ‏‎ ‎‏می‌آورد. چون او سواد نداشته، متوجه نشده بود که این کارت‌ها چه بوده و چه مناسبتی ‏‎ ‎‏دارند، بی‌درنگ کارت‌ها را به دست آقای فاتحی می‌دهد.‏

‏آقای فاتحی درب پاکت را باز کرده و دویست کارت تبریک، با عکس آیت الله ‏‎ ‎‏خمینی می‌بیند. ایشان کارت‌ها را به مغازه کتابفروشی خود ـ که مقابل مدرسه برهان ‏‎ ‎‏بود ـ می‌برد. ‏

‏روزها از این ماجرا گذشت. روزی از آقای فاتحی پرسیدم: چطور شد شما به ‏‎ ‎‏فکرتان رسید که آشپزخانه مدرسه برهان را تمیز کرده و آشپزی‌تان را در آن‌جا راه ‏‎ ‎‏بیاندازید؟ هدف من از آن سوال این بود که آهسته آهسته سراغ کارت‌ها را گرفته و ‏‎ ‎‏ببینم که سرنوشت آن‌ها به کجا کشیده شده است.‏

‏آقای فاتحی پاسخ داد: «خوب ما فکر کردیم که این آشپزخانه جای مناسبی است، ‏‎ ‎‏بعد یک شوخی با بنده کرد و گفت: وقتی آشپزخانه زیر حجره شما باشد، بوی غذا ‏‎ ‎‏کافی است که شما را سیر کند». از ایشان پرسیدم: اثاثیه آشپزخانه متروک را چه کردید؟ ‏‎ ‎‏گفت: چیزهایی که آن‌جا بود، به درد نمی‌خورد، به همین دلیل همه آن‌ها را دور ‏‎ ‎‏ریختیم. ‏

‏وقتی جمله‌اش تمام شد، لبخندی به من زد و گفت: عجب! پس آن چیزها مال شما ‏‎ ‎‏بود؟ پرسیدم: چه چیزی مال من بود؟ گفت: در هر صورت عیبی ندارد، آن‌ها همه محو ‏‎ ‎‏شد، شما از ناحیه من خیال‌تان راحت باشد، من چیزی را آشکار نکردم، و ایشان با ‏‎ ‎‏بزرگواری که داشتند، در این زمینه به کسی، چیزی نگفتند.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 301