فصل هفتم : دوران خوف و رجا

پخش اعلامیه در مشهد

‏پس از این‌که وارد مدرسه اسلامی سجادی شدم، تصمیم گرفتم، که همراه آقای ‏‏محمد ‏‎ ‎‏مصطفوی‏‏ برای مشهد اعلامیه ببریم. افزون بر آن برای دیدن آقای مهدی کروبی که در ‏‎ ‎‏یکی از مدارس علمیه مشهد، حجره داشت برویم. ما به مشهد رفته و در مسافرخانه‌ای ‏‎ ‎‏ساکن شدیم. پس از زیارت حرم امام رضا‏‏ به دیدار دوستان، نظیر آقای ‏‏غلامرضا ‏‎ ‎‏قدسی‏‏ ـ شاعر معروف خراسانی ـ و آقایان: ‏‏سید علی خامنه‌ای‏‏، ‏‏سید‌هادی خامنه‌ای‏‏ و ‏‎ ‎‏آقای مهدی کروبی رفتیم. آقایان هم برای دیدن ما به مسافرخانه می‌آمدند. پس از دید و ‏‎ ‎‏بازدیدها در ارتباط با تکثیر و توزیع اعلامیه‌ها، با آقای قدسی مشورت کرده و گفتیم که ‏‎ ‎‏می‌خواهیم در مشهد اعلامیه پخش کنیم. ناگفته نماند که آقای قدسی از افراد مبارز بود ‏‎ ‎‏و اشعاری هم در مدح آقای خمینی سروده و دورانی هم در زندان به سر برده بود. ‏‎ ‎‏ایشان گفتند: اکنون فضا مناسب نیست، اما ما اصرار کرده و یک روز هم آقای قدسی را ‏‎ ‎‏به حجره آقای کروبی بردیم. سرانجام من و آقایان: مصطفوی و کروبی توانستیم آقای ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 302
‏قدسی را درباره جریان پخش اعلامیه‌ها با این تدبیر متقاعد کنیم که شما مشهدی بوده ‏‎ ‎‏و اطلاعات چاپخانه‌ای و غیر آن را داشته و در این زمینه می‌توانید ما را کمک کنید.‏‎[1]‎

‏گفتنی است که متن اعلامیه‌ای که آهنگ تکثیر گسترده آن را در شهر مشهد داشتیم، ‏‎ ‎‏در ارتباط با فضای خفقان‌آمیز سیاسی حاکم بر ایران بود که در قم توزیع شده بود. ما ‏‎ ‎‏اصرار داشتیم که در مشهد هم این اقدام انجام شود. سرانجام آقای قدسی پذیرفته و بار ‏‎ ‎‏سنگین این‌کار را به دوش کشید، تلاش‌های مرتبط با چاپ و رفت و آمد به چاپخانه، ‏‎ ‎‏به عهده من بود. چون آقای قدسی گفتند: من در این‌جا شناخته شده هستم. اگر به ‏‎ ‎‏چاپخانه‌ای بروم و برگردم، ساواک متوجه حرکت ما می‌شود، به این ترتیب کار انجام ‏‎ ‎‏نمی‌گیرد، اما شما فردی غریب بوده و در ظاهر برای زیارت امام رضا آمده‌اید، کسی ‏‎ ‎‏شما را نمی‌شناسد.‏

‏من پذیرفتم و بدین‌سان اعلامیه چاپ شد و آن را به شیوه‌های گوناگون در اواخر ‏‎ ‎‏شب، در خیابان‌ها توزیع کردیم. به لطف خدا رخداد خاصی پیش نیامد، کارمان که تمام ‏‎ ‎‏شد، تصمیم گرفتیم که به تهران برگردیم، آقای مهدی کروبی هم پس از یک دوران ‏‎ ‎‏زندگی مخفیانه، تصمیم گرفت که همراه ما به تهران بیاید، ایشان که خسته شده بود، ‏‎ ‎‏می‌گفت به تهران می‌آیم و در آن‌جا مخفیانه زندگی می‌کنم، تا ببینم که چه می‌شود. ‏

‏بلیط اتوبوس تهیه کرده و سه تایی عازم تهران شدیم. آن‌گاه که رو به مشهد ‏‎ ‎‏می‌رفتیم، به دلیل جاسازی اعلامیه در ساک‌های خود، یک سر دلهره و اضطراب داشتیم، ‏‎ ‎‏که مبادا شناسایی شده و دستگیر شویم. حالا در حال بازگشت از مشهد باز در دلهره و ‏‎ ‎‏التهاب بودیم، که مبادا در میان راه به دست نیروهای ساواک بیفتیم. چون آقای کروبی ‏‎ ‎‏تحت تعقیب بوده و به همین دلیل به مشهد رفته و در آن‌جا پنهان شده بودند. اگر در ‏‎ ‎‏مسیر بازگشت ما، ماموران ساواک او را شناسایی می‌کردند، وضعیت برای همه ما ‏‎ ‎‏خطرناک شده، و بی‌گمان هر سه دستگیر می‌شدیم، از طرفی ما سوء سابقه داشتیم، هم ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 303
‏من و هم آقای مصطفوی زندان رفته بودیم، به همین دلیل پس از یک سوال و جواب ‏‎ ‎‏مشخص می‌شد که ما چه کسانی هستیم و در نهایت همه چیز لو می‌رفت.‏

‏از همین رو هنگامی که سوار اتوبوس شدم، عمامه‌ام را برداشتم. آقای مصطفوی ‏‎ ‎‏عمامه نداشت، از آقای کروبی هم خواستیم، که ایشان عمامه‌اش را بردارد، اما ایشان ‏‎ ‎‏قبول نکردند. به ایشان گفتیم: اگر عمامه را بردارید، هر سه شخصی شده و همرنگ ‏‎ ‎‏مردم عادی می‌شویم. این گونه کمتر شک ماموران برانگیخته می‌شود، اما آقای کروبی ‏‎ ‎‏زیر بار نرفتند، واقعاً این تقید نسبت به لباس روحانیت، از سوی ایشان برای ما بسیار ‏‎ ‎‏جالب بود.‏

‏ایشان بر این باور بودند، که در هر شرایطی روحانی باید لباس خود را به تن داشته ‏‎ ‎‏باشد، اما این چیزی بود، که هنوز هم در برخی مجالس ما به عنوان انتقاد یا سوژه، به ‏‎ ‎‏آقای کروبی گوشزد می‌کنیم که: یادتان هست که در آن سفر ما چقدر اصرار کردیم، که ‏‎ ‎‏شما عمامه خود را بردارید، اما شما حاضر نشدید عمامه‌تان را بردارید؟‏

کتابدر وادی عشقصفحه 304

  • . در آن روزها، آقای شیخ مهدی کروبی به صورت پنهانی در مشهد، در مدرسه ای ساکن بود، زیرا از سوی  ساواک تحت تعقیب بود.