فصل هفتم : دوران خوف و رجا

دعا برای شاه !

‏در دوران اشتغال در مدرسه سجادی با دشواری‌هایی روبه‌رو شدم. از جمله این‌که ‏‎ ‎‏روش مدارس در آن روزها، این بود که صبح‌ها پیش از رفتن به کلاس، بچه‌ها در صف ‏‎ ‎‏دعا می‌خواندند. این کار اکنون هم مرسوم است که به دعای صبحگاهی شهرت دارد. ‏‎ ‎‏متن دعا از ناحیه آموزش و پرورش منطقه فرستاده می‌شد. در حقیقت مسئولان اداره ‏‎ ‎‏آموزش و پرورش، چنین متنی را برای نیایش دانش آموزان تنظیم کرده و به مدارس ‏‎ ‎‏ابلاغ می‌کردند.‏

‏دعای صبحگاهی آن ایام، دعای مخصوصی بود. یعنی در واقع یک دعای خیلی ‏‎ ‎‏عادی بود. دعا برای پدر و مادر، معلمان، کشور و در پایان دعا برای شاه. دعا کردن ‏‎ ‎‏برای شاه، برایم معضلی شده بود. اگر دعا نمی‌خواندیم دردسرساز می‌شد و اگر دعا را ‏‎ ‎‏سر صف می‌خواندیم، شایسته من نبود. من شخصاً آن را یک حرکت خلاف می‌دانستم ‏‎ ‎‏و حاضر بودم که حتی از مدرسه بیرون بروم و آن دعا را نخوانم. با برخی دوستان، از ‏‎ ‎‏جمله جناب آقای کروبی مشورت کردم، قرار بر این شد، که یک دعای عربی تنظیم ‏‎ ‎‏کرده و بخوانیم. این دعا، همان دعای معروف «‏الهی عظم البلاء و برح الخفاء...‏» بود. اگر کسی به ما ایراد می‌گرفت، می‌گفتیم: دعا کردن با الفاظ عربی بهتر است. افزون بر آن، این دعا در کتاب‌های ادعیه، از جمله ‏‏مفاتیح الجنان‏‏ آمده است. برای این‌که دعای ‏‎ ‎‏فرزندان زودتر به اجابت رسیده و جالب‌تر باشد، مقید هستیم که آن را عربی بخوانیم. ‏‎ ‎‏برنامه دعای صبحگاهی جدید را سر صف به دانش آموزها داده و گفتم که این دعا را ‏‎ ‎‏بخوانید. از آن پس شخصی پیشنهاد داد که دعای حضرت حجت (عج) را بخوانیم: ‏‎ ‎‏دعای «‏اللهم کن لولیک‏» آن دعا نیز سر صف خوانده شد. بدین‌سان مشکلی برای ‏‎ ‎‏مدرسه ما پیش نیامد. ‏

‏یک روز پیش از آغاز نیایش صبحگاهی‌مان، در حالی که دانش آموزها سر صف ‏‎ ‎‏ایستاده بودند، آقایان بازرس وارد مدرسه شدند، به محض این‌که دیدم آنان وارد مدرسه ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 306
‏شدند، بی‌درنگ با سوتی که در دست داشتم، بچه‌ها را برای رفتن به کلاس‌های خود ‏‎ ‎‏راهنمایی کردم، به آنان گفتم: چون امروز کمی وقت گذشته است، بنابراین زودتر به سر ‏‎ ‎‏کلاس بروید و بدین گونه صف‌ها به طرف کلاس‌ها حرکت کردند.‏

‏آقایان بازرس چیزی نگفته و داخل دفتر آمدند، آنان نشستند و هیچ سخنی درباره ‏‎ ‎‏دعا نخواندن دانش‌آموزها بر زبان نیاوردند، پس از درنگ کوتاهی مدرسه را ترک ‏‎ ‎‏کردند. اما چند روز دیگر همان آقایان صبح زود به مدرسه آمدند، هنگامی‌که هنوز من ‏‎ ‎‏به مدرسه نرفته بودم، آن گاه وارد مدرسه شدم، دیدم که آنان در مدرسه حضور دارند. ‏‎ ‎‏بازرس‌ها وارد دفتر شدند و مرا خواسته و گفتند: «شما دعای سر صف نمی‌خوانید؟» ‏‎ ‎‏پاسخ دادم: «چرا. هر روز پیش از این‌که بچه‌ها سر کلاس بروند، دعا می‌خوانیم». ‏‎ ‎‏پرسیدند: «چه دعایی می‌خوانید؟» گفتم: «دعای امام زمان را می‌خوانیم؛ دعای «‏اللهم کن لولیک‏» را به آنان نشان دادم».‏

‏بازرس‌ها پرسیدند: چرا دعایی را که آموزش و پرورش بخش‌نامه کرده و فرستاده ‏‎ ‎‏است نمی‌خوانید؟ گفتم: حدیث داریم برای خواندن این دعا. اگر دعا برای سلامتی ‏‎ ‎‏حضرت ولی عصر(عج) باشد، دعاهای دیگر هم زودتر به اجابت می‌رسند، مقداری از ‏‎ ‎‏این مطالب دینی برای آنان گفتم.‏

‏آنان گفتند: خیر. اگر می‌خواهید آن دعا را هم بخوانید مانعی ندارد، اما اول باید ‏‎ ‎‏همان دعایی را بخوانید که از طرف آموزش و پرورش برای شما ابلاغ شده است، ‏‎ ‎‏سپس دعای امام زمان را بخوانید. بحث کوتاهی بین ما پیش آمد، یکی از همکاران ‏‎ ‎‏مدرسه اشاره کرد که بحث نکنید، در هر صورت تیغ آقایان نبرید و این مساله سبب ‏‎ ‎‏شد که حدود یک ماهی، ما در کش و قوس بودیم.‏

‏من با خود عهد کرده بودم، که در مقابل دعا به جان شاه خاموش و بی‌اعتنا نباشم و ‏‎ ‎‏اصلاً نمی‌خواستم روزی زنده باشم، در حالی که دعا برای شاه به گوشم برسد. نفس ‏‎ ‎‏مبارزه‌های من، بر ضد این مستبد بود، حال با این دعا، با عقیده و آرمان خود بجنگم؟‏

‏سرانجام یکی، دو تن از دوستان پیشنهاد دادند، که هر از گاهی، مثلاً ده، بیست روز ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 307
‏یک بار، دعای آموزش و پرورش برای رفع شبهه خوانده شود. جلوی آقایان معلمان ‏‎ ‎‏گفتم: خدا آن روز را نیاورد، و عمر من به آن روز نکشد که من برگزار کننده برنامه ‏‎ ‎‏دعای صبحگاهی دانش‌آموزها برای شاه باشم، مرگ برایم گواراتر است.‏

‏از آن پس با خودم گفتم که فقط یک راه دارد، اگر کارم بسیار مشکل شد، ناچارم ‏‎ ‎‏که دیگر به مدرسه سجادی نیامده و به مدرسه برهان رفته و فقط دروس طلبگی را ‏‎ ‎‏ادامه دهم، خدا هم بزرگ است و روزی ما را می‌رساند.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 308