فصل هفتم : دوران خوف و رجا

احضار به ساواک

‏مبارزه من با برنامه دعا برای شاه، به آن‌جا کشید که روزی نامه‌ای به مدرسه رسید. در ‏‎ ‎‏آن نامه از من خواسته شده بود که فردا صبح راس ساعت 9 ، خودم را به اداره سازمان ‏‎ ‎‏امنیت ـ واقع در خیابان هلال احمر شهر ری ـ معرفی کنم. با مشاهده این نامه اضطراب ‏‎ ‎‏تمام وجود مرا فرا گرفت. اگر به آن‌جا بروم، چون سوء پیشینه دارم، آنان بررسی کرده ‏‎ ‎‏و پی می‌برند که من همان سید تقی موسوی درچه‌ای هستم، آن‌گاه کار مشکل می‌شود، ناگهان یک لحظه خاطره‌های تلخ زندان و دستگیری‌های گوناگون در ذهنم عبور کردند. ‏

‏ناگزیر همان شب این خبر را به اعضای هیات مدیره مدرسه رساندم، آنان یک ‏‎ ‎‏نشست فوری پیرامون نامه‌ای که فرستاده شده بود گذاشتند. تبادل نظر شروع شد: آیا ‏‎ ‎‏من فردا به اداره امنیت بروم یا خیر؟ نشست در منزل آقای ‏‏خلیلی‏‏ بود، آقایان مرحوم ‏‎ ‎‏کاووسی‏‏، غیوری و حاج آقا ظهیری در این مجلس حضور داشتند. یعنی در آن‌جا ‏‎ ‎‏نزدیک ده نفر به چشم می‌خوردند. بعضی از آقایان نظر دادند، که فردا صبح به مسافرت ‏‎ ‎‏ده، بیست روزه‌ای، مثلاً به مشهد مشرف شوم. این نظر رد شد، چون اگر بیست روز هم ‏‎ ‎‏مشهد می‌ماندم، باز باید برمی‌گشتم، اگر می‌خواستم در آن‌جا بمانم، که در واقع نوعی ‏‎ ‎‏فرار به حساب می‌آمد. در واقع با این اقدام خلاف‌های خود ـ در نگاه آنان را ـ تایید ‏‎ ‎‏کرده بودم. اگر بر می‌گشتم، که باز دنبالم ماموران را می‌فرستادند، از طرف دیگر زیر ‏‎ ‎‏سوال می‌روم، که چرا بار نخست که نامه آنان رسید، من به اداره امنیت نرفته‌ام؟ شاید ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 308
‏هم کسی باخبر شده باشد، که این‌جا بوده و نامه را دریافت کرده، و در عین حال از ‏‎ ‎‏رفتن به سازمان امنیت خودداری کرده‌ام، در هر صورت این نظر و پیشنهاد رد شد.‏

‏دوستان دیگر گفتند: تمارض کرده و به خانه رفته و بستری شوم، آن‌گاه که برخی ‏‎ ‎‏دوستان به دیدنم می‌آیند، بگویم فلان بیماری را دارم و باید در منزل بمانم.‏

‏برخی گفتند: سازمان امنیت برویم و بگوییم: اگر فرمایشی دارید بفرمایید تا ما ‏‎ ‎‏پاسخگو باشیم، این دوستان نظرشان بر این بود، که اصلاً من به اداره امنیت نروم. به هر ‏‎ ‎‏حال راه‌های گوناگونی مطرح شد. پس از گفت‌وگوهای زیاد به این نتیجه رسیدیم، که ‏‎ ‎‏من طبق احضاریه‌ای که آمده است، به سازمان امنیت بروم. شب را یک سر، مضطرب ‏‎ ‎‏بودم، خوابم نمی‌برد، پیوسته در این فکر بودم، که چه می‌خواهند بپرسند؟ اصلاً آنان از ‏‎ ‎‏چه چیزهایی آگاه بوده و فرجام کار چه می‌شود؟‏

‏صبح روز بعد، با توکل بر خدا، به طرف سازمان ساواک شهر ری حرکت کردم. به ‏‎ ‎‏ساختمان سازمان امنیت رسیدم، اتاقی کنار درب ورودی قرار داشت، چون ساختمان ‏‎ ‎‏شمالی بود، اتاق‌های اداری آن، طرف ساختمان سمت جنوب قرار گرفته بود. داخل ‏‎ ‎‏شدم و درب اتاق نگهبانی را زدم، نگهبان بی‌درنگ درب را باز کرد و گفت: بفرمایید. ‏‎ ‎‏احضاریه را نشان دادم. نامه را خواند و گفت: بفرمایید داخل. با راهنمایی نگهبان وارد ‏‎ ‎‏ساختمان اداری شده و در اتاقی نشستم، اتاق که به سمت حیاط پنجره‌ای داشت، فقط ‏‎ ‎‏یک نیمکت در آن‌جا به چشم می‌خورد، روی نیمکت نشستم، در حالی‌که از شدت ‏‎ ‎‏دلهره و اضطراب کلافه شده بودم، یک سر پیش خود سبک و سنگین می‌کردم، که آنان ‏‎ ‎‏چه خواهند پرسید؟ و من چه پاسخی باید بدهم؟‏

‏یک ساعت و نیم، تنها در آن اتاق نشسته بودم، که خود یک نوع شکنجه بود. ‏‎ ‎‏می‌دانستم که آنان می‌خواهند مرا در دلهره و هراس نگه داشته و در بلاتکلیفی عذابم ‏‎ ‎‏دهند. در این فرصت، چیزهای جالبی دیدم، از جمله این‌که یکی، دو نفر از کسانی را ‏‎ ‎‏دیدم که در منطقه شهر ری با ساواک همکاری داشتند. یعنی به طور تصادفی در همان ‏‎ ‎‏اتاقی که منتظر نشسته بودم، دو آشنا را دیدم، که یکی از آنان بسیار تظاهر به دیانت و ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 309
‏عبادت کرده و خود را نیکوکار و خدمتگزار به حساب می‌آورد، جالب‌تر این بود که ‏‎ ‎‏برخی آقایان روحانی به رفاقت با آنان افتخار می‌کردند. یکی از آنان، سیدی بود از ‏‎ ‎‏خادمان آستانه حضرت عبدالعظیم. او با لباس نیمه روحانی به ساواک آمده بود، ماموران ‏‎ ‎‏در آن‌جا به او بسیار احترام می‌گذاشتند. آشنای بعدی، آقای ‏‏محمدیان‏‏، رئیس کارخانه ‏‎ ‎‏آرد ایران شهر ری و از متمکنین آن منطقه بود، آقای ‏‏سید علی غیوری‏‏ به ایشان بسیار ‏‎ ‎‏ارادت داشتند. ماموران اداره امنیت چنان این دو را تحویل می‌گرفتند، که من فکر کردم ‏‎ ‎‏آقایان برای ضمانت من آمده‌اند، اما بعد متوجه شدم که این خبرها نیست، پیش از ‏‎ ‎‏این‌که آنان برگردند، مرا احضار کردند، از این رو دیگر آنان را ندیدم. ‏

‏پس از یک ساعت و نیم به سراغم آمده و گفتند: بفرمایید بالا. در اتاق بالا، یک ‏‎ ‎‏نیمکت بود و یک بخاری. چون هوا بسیار سرد بود، ترجیح دادم که روی نیمکت ‏‎ ‎‏ننشینم، رفتم جلو بخاری ایستادم، در حالی که عبایم را دور بخاری گرفته بودم، خود را ‏‎ ‎‏گرم می‌کردم و در عین حال مراقب بودم که عبایم نسوزد. یک ساعت هم در آن اتاق ‏‎ ‎‏نشستم، یا دور بخاری قدم می‌زدم، باز هم هیچ‌کس به سراغم نیامد که حرفی بزند یا ‏‎ ‎‏چیزی مطرح کند، و یا حتی نگاهی بیاندازد، بدین‌سان یک نوع تحقیر و دلهره ایجاد ‏‎ ‎‏کرده بودند.‏

‏زمان با سنگینی در گذر بود، نیم ساعت دیگر گذشت، تا سرانجام آقایی برای ‏‎ ‎‏بازجویی آمد و کاغذی به دست من داد و گفت: این پرسش‌نامه را پر کن، او سپس از ‏‎ ‎‏اتاق بیرون رفت.‏

‏به پرسش‌نامه نگاهی انداختم، بعضی جاها از اسم واقعی و اسم مستعار، پرسیده ‏‎ ‎‏شده بود. حالا من مانده بودم که چه کار کنم؟ اگر اسم واقعی ـ درچه‌ای ـ را بگویم، که ‏‎ ‎‏مشخص می‌شود من چه کسی هستم و آنان بی‌درنگ با ساواک تهران تماس خواهند ‏‎ ‎‏گرفت. اگر حقیقت را ننویسم بسا ممکن است آنان اطلاع داشته و برای آنان مسلم‏‎ ‎‏شود که من نمی‌خواهم واقعیت‌ها را در اختیار آنان بگذارم. جای دیگری از پرسشنامه ‏‎ ‎‏نوشته شده بود: اگر سابقه‌ای در زندان و بازداشت و محکومیت دارید، بنویسید. این‌جا ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 310
‏باید چه می‌کردم؟ اگر می‌نوشتم سابقه دارم، پرسیده شده بود که چه نوع محکومیت ‏‎ ‎‏دارید؟ باید جواب آن را هم می‌دادم. یعنی می‌گفتم که چندین مرتبه در قم، شیراز، ‏‎ ‎‏تهران، فسا، اصفهان و جاهای دیگر به زندان رفته‌ام.‏

‏به هر حال مانده بودم که چه کنم، پیوسته از خداوند درخواست کمک داشتم، ‏‎ ‎‏پرسشنامه را به طور ناقص، که جاهای خالی و پر را نشان می‌داد، پر کردم، سپس ‏‎ ‎‏تصمیم گرفتم که مطلب را به حالت دو پهلو بیان کنم، بیست دقیقه گذشت، تا آن آقا به ‏‎ ‎‏اتاق بازگشت و پرسشنامه را از من گرفت، نگاهی به آن انداخت و چیزی پرسید که ‏‎ ‎‏خیال مرا تا حدودی آسوده کرد. از آن پس من متوجه شدم که برای چه منظوری مرا ‏‎ ‎‏به آن‌جا آورده‌اند.‏

‏او پرسید: شما چرا سر صف دعا نمی‌خوانید؟ تا آن لحظه در فکر بودم، که خدایا ‏‎ ‎‏آنان مرا به چه جرمی آورده‌اند؟ از محدوده تهران خارج شدم؟ کارت تبریک‌ها لو رفته ‏‎ ‎‏است؟ و موارد دیگر. البته مورد زیاد بود، یک بار عصبانی شده با یکی از آقایان معلم‌ها ‏‎ ‎‏درباره نصب عکس شاه بالای کلاس درگیر شدم، آخرش هم عکس شاه را پاره کردم. ‏‎ ‎‏مورد دیگر این بود که شخصی برای استخدام آمده بود، او جمله‌ای از ‏‏رضا شاه‏‏ گفت. ‏‎ ‎‏من با حالت تمسخر گفتم: «همان ‏‏رضاشاه‏‏ چنین و چنان؟» و بعد هم آن آقا را نپذیرفتم. ‏‎ ‎‏یا گاهی اوقات، که دانش‌آموزها از شاه می‌پرسیدند، با حالت نفرت آمیزی پاسخ ‏‎ ‎‏می‌گفتم. بعضی وقت‌ها هم پیش می‌آمد که معلمی مدرسه نمی‌آمد. من برای این‌که ‏‎ ‎‏دانش‌آموز‌ها شلوغ نکنند، سر کلاس می‌رفتم. گاهی به دروسی می‌رسیدیم، که نام شاه در آن بود، من اسم او را با الفاظ مخصوصی بر زبان می‌آوردم، به هر حال پس از مطرح کردن دعای سرصف مدرسه، خیالم آسوده شد و دانستم که به چه دلیل مرا خواسته‌اند.‏

‏در پاسخ آن آقا گفتم: «ما دعا می‌خوانیم». پرسید: «چه دعایی می‌کنید؟» در جلسه‌ای که شب پیش تشکیل داده بودیم، پاسخ پرسش‌های احتمالی ساواک را از پیش تعیین کرده بودم. جواب دادم: ما دعا می‌کنیم؟ اما هر روز یک دعا می‌خوانیم، یک روز دعای «‏عظم البلاء‏»، یک روز دعای «‏اللهم کن لولیک‏»، یک روز دعای فارسی، و یک روز هم ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 311
‏دعای آموزش و پرورش. سپس ادامه دادم: ما مقید نیستیم که هر روز یک دعا خوانده ‏‎ ‎‏شود، در واقع نوبتی، هر روز یکی از این دعاها را می‌خوانیم.‏

‏ناگفته نماند که چهار دعای یاد شده را نوشته و در جیب خود گذاشته بودم. سپس ‏‎ ‎‏آن‌ها را به بازجو نشان دادم و گفتم: این دعاهایی است که ما می‌خوانیم. در واقع مامور ‏‎ ‎‏شما روزی آمده، که نوبت آن دعا بود. اگر ایشان به طور مرتب به مدرسه ما می‌آمد، ‏‎ ‎‏متوجه می‌شد که آن دعای آموزش و پرورش هم خوانده می‌شود، حتی پیش می‌آید که ‏‎ ‎‏یک روز هم اصلاً هیچ دعایی نمی‌خوانیم. بعد ادامه دادم: از طرف دیگر من باید از همه ‏‎ ‎‏زودتر آمده و زنگ مدرسه را بزنم و بچه‌ها را به صف کرده و سر کلاس بفرستم. اما ‏‎ ‎‏متاسفانه چون در خانه تنها زندگی می‌کنم، گاهی پس از نماز صبح خوابیده و خواب ‏‎ ‎‏می‌مانم. ماشین که ندارم، بعضی وقت‌ها دیر به مدرسه می‌رسم، به همین جهت وقتی به مدرسه می‌رسم، که اصلاً فرصت سر صف کردن بچه‌ها نیست، فقط باید سریع بچه‌ها ‏‎ ‎‏را به کلاس فرستاد. برخی روزها حتی آنان را به صف نکشانده و از آنان می‌خواهیم که ‏‎ ‎‏منظم و آهسته به سر کلاس بروند، در چنین موقعیت‌هایی اصلاً فرصت دعا خواندن ‏‎ ‎‏نداریم.‏

‏آن آقا پس از شنیدن حرف‌های من رفت، یک ساعت به درازا کشید تا برگردد. بعد ‏‎ ‎‏آمد و گفت: شما یک تعهد بدهید، من موضوع را به حاشیه برده و گفتم: قصد ندارم که ‏‎ ‎‏در این مدرسه بمانم، چون حقوق آن کم است، مساله را طوری مطرح کردم که گویی ‏‎ ‎‏مشکل حقوق دارم.‏

‏گفتم: شما بیایید به ما کمک کنید، حقوق ما کم است، لطفاً تلاشی در این زمینه ‏‎ ‎‏انجام دهید.‏

‏بازجو گفت: حال شما بروید، خبرتان خواهیم کرد، بدین‌سان از اداره سازمان امنیت ‏‎ ‎‏بیرون آمدم، مثل افراد فاتح و خوشحال از این که پیروز شده و توانسته‌ام از این مهلکه ‏‎ ‎‏نجات پیدا کنم.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 312