فصل هفتم : دوران خوف و رجا

شفای درد سینه

‏لحظه‌های این مدرسه، با خاطره‌های تلخ و شیرین، ‌اما به یاد ماندنی‌ همراه بود، سر و ‏‎ ‎‏کار داشتن با دانش آموزها، یعنی همراه شدن با روح‌های پاک و زلال. آنان در حقیقت ‏‎ ‎‏نفس‌های بی‌آلایش بودند که همدم انسان شده‌اند. هنوز هم سیمای دوست داشتنی تک تک آن چهره‌های معصوم در ذهنم نقش بسته است، آنان فرشته‌هایی بودند که صادقانه به ما عشق داشته و جویای محبت بودند.‏

‏یکی از روزها، دچار سینه درد عجیب و غریبی شدم، سال‌ها این درد همدم من بود، ‏‎ ‎‏درمان‌های گوناگون پزشکان هیچ اثری نکرد، از این جهت بی‌نهایت در رنج بودم. ‏‎ ‎‏اصفهان، قم، تهران و شهر حضرت عبدالعظیم نزد پزشک‌ها رفتم، اما دریغ از بهبودی. ‏‎ ‎‏کم کم درد مرا فلج ساخت، به گونه‌ای در هنگام سخنرانی، پنج، شش دقیقه نخست ‏‎ ‎‏تک سرفه‌هایی شروع می‌شد. پس از چند دقیقه سرفه‌ها قطع ‌شده، اما در پایان ‏‎ ‎‏سخنرانی سرفه‌ها بسیار شدید می‌شد. ‏

‏روزی با آقای ‏‏سید غدیر موسوی زنجانی‏‏، که از ائمه جماعت ‏‏اسلام‌شهر‏‏، که ‏‎ ‎‏روحانی بسیار متدین و ارزنده‌ای بود، در دفتر مدرسه نشسته بودیم، ناگاه متوجه شدم ‏‎ ‎‏که دانش‌آموزها به منزل نرفته‌اند. آن روزها مدرسه‌ها دو شیفت کاری داشت. یعنی ‏‎ ‎‏بچه‌ها صبح تا ظهر به مدرسه آمده و سپس برای ناهار به خانه‌های خود رفته، و ساعت ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 315
‏دو بعد از ظهر به مدرسه می‌آمدند که تا ساعت چهار بعد از ظهر در مدرسه بودند.‏

‏صدایشان زدم و گفتم: بچه‌ها! چرا منزل نرفته‌اید؟ دو تن از شاگردان، به نام‌های ‏‎ ‎‏رضایی و وفایی وارد شدند. رضایی کم رو بود، از این رو وفایی از سوی دوستش ‏‎ ‎‏شروع به صحبت کرده و گفت: آقا، ایشان مطلبی دارد. من خدمت شما بگویم؟ حالا ‏‎ ‎‏سرفه امانم را بریده بود، همان‌طور روی صندلی و پشت میز نشسته بودم، گاهی سرم را ‏‎ ‎‏روی میز روی دستان خود گذاشته و یک سر سرفه می‌کردم، بگذریم. وفایی گفت: ‏‎ ‎‏خانواده رضایی عازم مشهد هستند، او یک هفته در خانه تنها است، اگر ممکن است، ‏‎ ‎‏شما اجازه دهید که او همراه خانواده‌اش به مشهد برود. پدر و مادرش گفته‌اند، اگر ‏‎ ‎‏آقای درچه‌ای اجازه دهد، او را با خود به مشهد خواهیم برد. وگر نه باید در خانه تنها ‏‎ ‎‏بمانی!‏

‏نخست کمی سرسختی نشان دادم، گفتم: خیر. ‏‏رضایی‏‏ یک هفته از درس عقب ‏‎ ‎‏خواهد ماند. با جواب رد من، رضایی شروع به گریستن کرد. او قصد داشت که به ‏‎ ‎‏مشهد و زیارت برود، او همان طور جلو ایستاده بود. جلو من، ‏‏آقای موسوی‏‏ که کنارم ‏‎ ‎‏نشسته بود، به من اشاره کرد که: بگذار برود، یک هفته مشکل چندانی ندارد. من برای ‏‎ ‎‏این‌که جدیت در تحصیل را نشان دهم، گفتم: خیر، هیچ راهی ندارد.‏

‏آقای موسوی باز اصرار کرد: آقای درچه‌ای اجازه بدهید که رضایی برود، ‏‎ ‎‏کتاب‌هایش را با خود می‌برد، تا در سفر درس‌هایش را بخواند. در جواب گفتم: حرفی ‏‎ ‎‏ندارم، اگر قول بدهد که در مشهد کاری برای من انجام دهد. رضایی به محض این‌که ‏‎ ‎‏روزانه امید روی خود دید، لبخندی زد و اشک‌های خود را پاک کرد. سپس گفت: حاج ‏‎ ‎‏آقا بفرمایید، هر کاری که بگویید آن را انجام خواهم داد. در حالی که سرفه امانم را ‏‎ ‎‏بریده بود، گفتم: نه. می‌دانم که آن را انجام نخواهی داد. دانش آموز اصرار کرد و آقای ‏‎ ‎‏موسوی هم وساطت کرد که: حال شما بگویید چه کاری دارید؛ شاید او انجام دهد. در ‏‎ ‎‏جواب گفتم: شرط رفتن شما این است، که وقتی وارد حرم امام رضا علیه السلام شدی، ‏‎ ‎‏همین‌که چشم‌هایت به ضریح افتاد، به امام رضا سلام کن و بگو: آقای درچه‌ای سلام ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 316
‏رسانده و گفت: سینه‌ام درد می‌کند، مرا شفا دهید!‏

‏آن دانش آموز معصومانه اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: چشم آقا، خواهم گفت. ‏‎ ‎‏باز سر به سرش گذاشتم و گفتم: اما فکر کنم که فراموش خواهی کرد. او دوباره گریه ‏‎ ‎‏کرد و گفت: حاج آقا همین‌که مشهد برسم، به امام رضا علیه السلام خواهم گفت، به جدتان قسم. باز از او پرسیدم: اصلاً بگو حرم رفتی، چه خواهی گفت؟‏

‏رضایی چنین پاسخ داد: وقتی وارد حرم شدم، خواهم گفت: ‌ای امام رضا علیه السلام! آقای درچه‌ای سلام رساند و بعد از سلام گفتند: سینه درد مرا شفا بدهید. پرسیدم: یادت نخواهد رفت؟ جواب داد: خیر. آن‌گاه او خوشحال و پیروز از این‌که اجازه گرفته، خداحافظی کرد و رفت.‏

‏ایام محرم بود، من در نارمک و تهران پارس مجالس سخنرانی داشتم، منبر رفتنم ‏‎ ‎‏نسبتاً بد نبود، هر جا که منبر می‌رفتم، با استقبال مردم به ویژه گروه جوان رو به رو ‏‎ ‎‏بودم. یکی از شب‌ها، در مسجد ‏‏آقای قریشی‏‏، واقع در خیابان سی متری نارمک ‏‎ ‎‏سخنرانی داشتم. مسجدی نیمه‌ساز بود، در زیرزمینی خیمه بزرگی زده بودند، آن شب ‏‎ ‎‏جمعیت بسیاری آمده بودند، ناگهان در سینه‌ام به شدت احساس تنگی کردم، پیش از ‏‎ ‎‏منبر رفتن یک چای خورده و سپس بالای منبر رفتم. مانند همیشه در آغاز خواندن ‏‎ ‎‏خطبه سخنرانی، با هفت، هشت سرفه‌ای که کردم، کم کم سینه‌ام نرم شد و بسم الله را گفته و آن‌گاه آهسته آهسته شروع به خواندن خطبه کردم. با شگفتی دیدم که از سرفه هیچ اثری نیست، اصلاً در لحظه‌های نخستین سخنرانی‌ام سرفه قطع شد.‏

‏خطبه خواندن در طلیعه منبر تمام شد، آن‌گاه آیه‌ای خوانده و بحث را شروع کردم، ‏‎ ‎‏مقدمه‌ای برای نتیجه‌گیری طرح کردم و صحبتم وارد محور اصلی بحث شده، به راحتی ‏‎ ‎‏صحبت کردم، حالا هنگام مصیبت خواندن شده بود. پیش از خواندن مصیبت، چهار، ‏‎ ‎‏پنج شعر با صدای بلند خواندم که بسیار هم مورد توجه مردم قرار گرفت. سپس روضه ‏‎ ‎‏را هم خواندم و از منبر پایین آمدم، چای دیگری خوردم و منتظر شروع سرفه‌ها بودم ‏‎ ‎‏که خبری نشد! پیش خود گفتم که گاهی اتفاق می‌افتد که یک روز اصلاً سرفه نکنم. ‏


کتابدر وادی عشقصفحه 317
‏از آن‌جا بیرون آمدم و به سمت مسجد امام حسن علیه السلام‏‎[1]‎‏ واقع در ایستگاه مدرسه و در خیابان دردشت رهسپار شدم. پیش‌نماز مسجد ‏‏آقای خادمی‏‏ بوده و هستند. در آن‌جا هم یک منبر بسیار عالی رفتم، بی آن‌که سرفه‌ای کنم. پس از آن سخنرانی دیگری در جای دیگر داشتم، آن‌جا هم مشکلی پیش نیامد و سرحال به خانه برگشتم. در آن ایام عزاداری، همه‌جا به راحتی منبر رفته و خوشحال بودم، سرانجام سینه دردم خوب شد.‏

‏روزها و هفته‌ها گذشت و من اصلاً فراموش کرده بودم که بین من و دانش‌آموزم ‏‎ ‎‏آقای رضایی که زائر امام رضا علیه السلام بود، چه گذشته و چه قول و قراری با هم گذاشتیم. یک روز هنگام بعد از ظهر بود که دوباره متوجه شدم، که وفایی و رضایی برای ناهار به خانه‌شان نرفته و پشت درب دفتر ایستاده‌اند. در دفتر مدرسه، چهار، پنج نفر از ‏‎ ‎‏معلم‌ها نشسته و با هم در حال صحبت بودیم، حس کردم بچه‌ها منتظر فرصتی برای ‏‎ ‎‏دیدار هستند. از داخل دفتر صدایشان زدم: بچه‌ها کار دارید؟ چرا برای ناهار به منزل ‏‎ ‎‏نرفته‌اید؟ حالا دانش‌آموزها جلو آمده بودند.‏

‏سپس داخل دفتر شدند. مانند آن روز، ‏‏وفایی‏‏ سخنگوی رضایی شد و گفت: آقا! ‏‎ ‎‏رضایی از من خواست، که از شما بپرسم که: سینه دردتان خوب شده یا خیر؟‏

‏همین‌که وفایی از سوی رضایی این سوال را پرسید، ناگهان یاد قول و قرارمان ‏‎ ‎‏افتاده و جا خوردم. درست دو ماه بود که به برکت اعجاز امام رضا علیه السلام سینه درد من خوب شده بود و من اصل ماجرا را فراموش کرده بودم. معلم‌ها به ویژه آقای ‏‏سید قدیر موسوی‏‏ را ـ که آن روز حضور داشت ـ در جریان بهبودیم قرار دادم. کنجکاو ‏‎ ‎‏شده و از رضایی تاریخ دقیق ورود او به حرم امام رضا علیه السلام را پرسیده و سپس با ‏‎ ‎‏تقویم مطابقت کردم. متوجه شدم که همان لحظه‌ای که این کودک معصوم پس از نماز ‏‎ ‎‏مغرب و عشا وارد حرم امام رضا علیه السلام شده، و با قلب پاک و ساده به امام رضا علیه السلام گفته: آقای درچه‌ای سلام رسانده و شفای دردش را خواسته، بدون ثانیه‌ای پس و ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 318
‏پیش، من روی منبر مسجد آقای قریشی در سی‌متری نارمک بودم که کمترین رنجی ‏‎ ‎‏از سینه درد حس نمی‌کردم، بدین‌سان سینه دردم خوب شد، و کرامت آقا امام ‏‎ ‎‏رضا علیه السلام شامل حالم شده بود.‏

‏روزی از روزها، این دانش‌آموز را که جوان برومندی شده بود، دیدم و این خاطره ‏‎ ‎‏را به او یادآور شدم. به ایشان گفتم: از صدقه سر دعای مخلصانه شما که از امام ‏‎ ‎‏رضا علیه السلام شفای مرا خواستید، از عنایت حضرت ثامن الحجج علیه السلام، من بهبود پیدا کردم.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 319

  • . مسجد امام حسن مجتبی بود یا مسجد امام حسن عسگری یادم نیست.