فصل هفتم : دوران خوف و رجا

ملاقات با محمد منتظری در زندان قصر

‏پس از چند روز تصمیم گرفتم که بنا به توصیه آیت الله منتظری ـ که به وسیله آقای ‏‎ ‎‏شیخ حسن مصباح‏‏ به دستم رسیده بود ـ به ملاقات محمد منتظری در زندان قصر رفته ‏‎ ‎‏و پیرامون مسائل مبارزاتی صحبت کنیم، در زندان قصر خود را پسرعموی محمد ‏‎ ‎‏معرفی کرده و به بخش ویژه ملاقات رفتم. در آن جا،‌ زندانی پشت میله‌ها می‌ایستاد تا ‏‎ ‎‏با ملاقات کننده‌اش دیدار کند. میان میله‌ها‌ی ملاقات، فضای بازی بود، که پیوسته یک ‏‎ ‎‏پاسبان در آن جا قدم می‌زد تا کاغذی میان افراد زندانی و ملاقات کننده رد و بدل ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 324
‏نشود. پیدا بود که مامور مراقب گفت‌وگو‌ها هم بود. من و محمد ناگزیر به شکل ‏‎ ‎‏نمایشی وارد بحث ساختمان شدیم. محمد منتظری گفت: اگر تا سقف هم برسد، باید ‏‎ ‎‏تمام شود. منظورمان کارهای مبارزاتی بود، ‌من گفتم: مصالح نداریم،‌ آجر هم به اندازه ‏‎ ‎‏کافی نیست، مقدار زیادی هم گچ لازم داریم، از کجا تهیه کنیم؟ محمد در پاسخ گفت: ‏‎ ‎‏به پدرم بگویید، ایشان حتماً کمک خواهد کرد، چون هم آشنای گچ فروش دارد و هم ‏‎ ‎‏در کوره‌پزها آشنای آجر فروش دارد. گفتم: حمل آجر در خیابان‌های تهران بسیار ‏‎ ‎‏سخت است، کمپرسی که این سو و آن سو نخواهد رفت، ملاقات ما یک ساعت به ‏‎ ‎‏درازا کشید. پاسبان نانجیب که متوجه صحبت‌های ما شده بود،‌ با خودش گفته بود که ‏‎ ‎‏بحث آجر و گچ و سیم‌کشی و کمپرسی چه معنا دارد؟ پس گزارش داده بود که ‏‎ ‎‏صحبت این دو تن مشکوک است. باید مسائلی باشد،‌ که آنان به صورت رمز می‌گویند، ‏‎ ‎‏در حقیقت هم همین طور بود. ‏

‏ملاقات پایان پذیرفت. من از محمد منتظری خداحافظی کرده و از زندان قصر ‏‎ ‎‏بیرون آمدم، به درب زندان که رسیدم، متوجه شدم که یک لندرور در جلو درب زندان ‏‎ ‎‏منتظر است. از دیدن لندرور و آن قیافه‌های کت وشلواری و کروات زده، مطمئن شدم ‏‎ ‎‏که اتفاقی در راه است. چون خاطره تلخی از آن‌ها داشتم، در این اندیشه بودم،‌ که ‏‎ ‎‏ناگهان یکی از آن‌ها گفت: آقا بفرمایید،‌ گفتم: کجا؟ گفت: سوار شوید، خواستم سوار ‏‎ ‎‏نشوم که یک نفر از آنان زیر بغلم را گرفته و داخل ماشین کشاند.‏

‏مرا به ساواک بردند، بی‌آن که بدانم مرا برای چه دستگیر کردند.‏

‏حالا به شدت در التهاب و نگرانی بودم، مغزم به طورکلی مختل شده بود، به دلیل ‏‎ ‎‏سوء پیشینه از فرجام کار واهمه داشته،‌ و از سویی ذائقه تلخی از زندان و محیط آن ‏‎ ‎‏داشتم. چاره‌ای نبود و باید منتظر مانده و دید که چه پیش خواهد آمد، تنها چیزی که به ‏‎ ‎‏ذهنم رسید، این بود که به دروغ گفته بودم: پسرعموی محمد منتظری هستم، فکر کردم ‏‎ ‎‏که این دروغ من لو رفته است.‏

‏اداره‌ای که مرا بردند، در یکی از خیابان‌های تهران بود، که آن را تشخیص ندادم، ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 325
‏سپس مرا به اتاق بازجویی راهنمایی کردند. در آن جا هفت، هشت نفر دور میزی ‏‎ ‎‏نشسته بودند، با ورودم به اتاق،‌ ناگهان همه با هم شروع به فحش دادن کردند، ناسزاها ‏‎ ‎‏که تمام شد، گفتند: بفرمایید بنشینید، نشستم، آن گاه همه از اتاق بیرون رفتند، نیم ‏‎ ‎‏ساعت به درازا کشید،‌ تا آنان دوباره برگشتند، همین که وارد اتاق شدند،‌ سوال و ‏‎ ‎‏جواب‌ها شروع شد و تا ساعت یازده شب ادامه داشت.‏

‏آنان اصلاً کتک نزدند، اما تا یازده شب، از لحاظ روحی، حسابی آزارم دادند؛ یک ‏‎ ‎‏سر از من می‌پرسیدند که: این ساختمان چیست؟ کجاست؟ منظورت از آجر چه بود؟ ‏‎ ‎‏کمپرسی آجر، حتی فرغون آجر قابل قبول، اما دانه آجر یعنی چه؟! به چه مناسبت نباید ‏‎ ‎‏گچ از این شهر به آن شهر ببرید؟ مگر هر شهری برای خودش گچ ندارد؟‏

‏این بار بازجوها حرف درستی زدند، حالا مانده بودم که چه بگویم. از خدا ‏‎ ‎‏درخواست کمک کردم، ناگهان فکری به ذهنم رسید و مساله را روی موضوع ازدواج ‏‎ ‎‏متمرکز کردم. به همین منظور این طور توضیح دادم،‌ که همه این حرف‌ها در ارتباط ‏‎ ‎‏با ازدواج من بود. آقای محمد منتظری گفت: برو درچه خودتان ازدواج کن. من ‏‎ ‎‏جواب دادم: که از این شهر به آن شهر مناسب نیست، من همسر نداشته و خجالت ‏‎ ‎‏می‌کشیدم که راجع به ازدواج با هم صحبت کنیم،‌ همه این مسائل درباره ازدواج و ‏‎ ‎‏مسکن بود. ‏

‏جالب این جاست،‌ وقتی از شهید محمد منتظری پرسیده‌ بودند که درباره چه چیزی ‏‎ ‎‏رمزی صحبت کردید؟ محمد به آن‌ها گفته بود: مساله خانوادگی بود و من مسائل ‏‎ ‎‏خانوادگی را افشا نخواهم کرد. در نهایت مساله گفت‌وگوی ما صوری تلقی شد، گویی ‏‎ ‎‏که اختلاف خانوادگی وجود داشته و شهید منتظری قصد دارد که به عنوان مصلح این ‏‎ ‎‏اختلاف خانوادگی را حل کند.‏

‏سرانجام بازجویان مطمئن شدند که گفت‌وگوی رازآلود ما پیرامون یک موضوع ‏‎ ‎‏خانوادگی بوده است. ساعت یازده شب بود که مرا آزاد کردند.‏

‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 326