فصل هفتم : دوران خوف و رجا

رابطه من و آیت الله سعیدی

‏مراودات من با شهید آیت الله ‏‏محمدرضا سعیدی‌ ‏‏ـ پیش‌نماز ‏‏مسجد موسی بن جعفر در ‏‎ ‎‏تهران‏‏ ـ نیز زیاد بود. پیوسته برای پیگیری اخبار روز و نیز داد و ستد اعلامیه و نیز ‏‎ ‎‏تکثیر نوارهای سخنرانی آیت الله خمینی با یکدیگر در ارتباط بودیم. روزی برای بردن ‏‎ ‎‏پنج نوار از دو سخنرانی آیت الله خمینی،‌ همراه با یک نامه سیاسی به منزل آقای ‏‎ ‎‏سعیدی در ‏‏خیابان غیاثی‏‏ رفتم، در میان راه متوجه شدم که دو نفر ساواکی در حال ‏‎ ‎‏تعقیبم هستند. وحشت وجودم را به لرزه انداخت، این بار دیگر همه مدارک و اسناد ‏‎ ‎‏برای محکومیتم همراهم بود. حالا مانده بودم که چه کنم؟ نوارها را در جوی کنار ‏‎ ‎‏خیابان بیندازم؟ و سپس پا به فرار بگذارم؟ وحشت‌زده به دنبال چاره‌ای بودم و ‏‎ ‎‏سرانجام به خدای بزرگ متوسل شدم، ناگهان چشمم به یک مغازه بقالی افتاد، داخل ‏‎ ‎‏مغازه را نگاه کردم، مغازه‌دار در حالی که پشت او به درب مغازه بود،‌ سرگرم خالی ‏‎ ‎‏کردن گونی شکر بود. آهسته داخل مغازه او رفتم، چون من را ندید، بسته را پشت ‏‎ ‎‏پیشخوان گذاشته و آهسته بیرون آمدم، آن گاه نفس راحتی کشیده و با خیال آسوده، به ‏‎ ‎‏سمت منزل آقای سعیدی حرکت کردم. به منزل ایشان که رسیدم،‌ زنگ زده و وارد ‏‎ ‎‏شدم. پس از تعارف‌ها واقعیت را برای ایشان تعریف کردم، آیت الله سعیدی با طمانینه ‏‎ ‎‏لبخندی زده و گفت: مغازه‌دار را می‌شناسم، او فرد خوبی است، اکنون کسی را در پی ‏‎ ‎‏بسته خواهم فرستاد. یک ساعتی در خانه ایشان بودم که مشکل بسته حل شد. ‏

‏اما برای پیش‌گیری از خطر احتمالی تعقیب ماموران ساواک با آیت الله سعیدی قرار ‏‎ ‎‏گذاشتم که بحث امروز ما درباره‌ ازدواج من باشد،‌ مثلاً ایشان دختری را به من پیشنهاد ‏‎ ‎‏داده‌اند، تا مادر و خواهرم به دیدن او بروند، سپس از ایشان خداحافظی کرده و از ‏‎ ‎‏منزل‌شان بیرون رفتم، هنوز چند قدمی دور نشده بودم، که ماموران ساواک دستگیرم ‏‎ ‎‏کرده و به کلانتری بردند، آن جا از من پرسیدند: با آقای سعیدی چه کار داشتید؟ با ‏‎ ‎‏خاطری آسوده گفتم: درباره ازدواجم با ایشان مشورت کردم.‌ برای آگاهی از درست یا ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 328
‏نادرست بودن مساله بی‌درنگ فردی را به خانه آقای سعیدی فرستادند، از طرفی مرا ‏‎ ‎‏بازداشت کردند و تا عصر مهمان آقایان بودم،‌ پس از این که درست بودن سخنم آشکار ‏‎ ‎‏گشت،‌ آزاد شدم. مدتی از این جریان گذشت، اما از آن جا که این راه پر از فراز و ‏‎ ‎‏نشیب، هیچ گاه قابل پیش‌بینی نبود، اتفاق ناگواری افتاد، همرزم و یاور مبارز ما،‌ آیت ‏‎ ‎‏الله شهید محمدرضا سعیدی زیر شکنجه به دست پلید ساواک به شهادت رسید.‏

‏جنازه آیت الله سعیدی به قم انتقال داده شد و در ‏‏قبرستان وادی السلام‏‏ به صورت ‏‎ ‎‏ناشناس دفن شد. آن گاه مراسمی به منظور بزرگداشت این عالم مبارز و بزرگوار در ‏‎ ‎‏شهرهای قم و تهران برگزار شد. مجلس ترحیمی نیز برای یادبود ایشان، در مدرسه ‏‎ ‎‏فیضیه برگزار شد. من در این مجلس شرکت داشتم، مجلس بسیار باعظمتی بود. ‏‏آقای ‏‎ ‎‏کلانتر‏‏ ـ از مبارزان فعال ـ در آن مجلس سخنرانی کوبنده‌ای داشت. پس از شهادت ‏‎ ‎‏آیت الله سعیدی،‌ تبلیغات شکل جدیدی به خود گرفت، بدین گونه که مبارزان موظف ‏‎ ‎‏شدند که با رژیم قاتل و شکنجه‌گر به طور جدی وارد مبارزه شوند،‌ تا همانند این ‏‎ ‎‏فاجعه غم‌انگیز، یعنی شهادت آیت الله سعیدی رخ ندهد.‏

‏گروه مبارزان به مصداق آن شعر معروف که:‏

ما شیشه‌ایم و باک نداریم از شکست            چون شیشه بشکند لب آن تیزتر شود

‏پس از هر تبعیدی، یا زندانی و یا شهادتی،‌ نیرومند‌تر به میدان مبارزه آمده و با ‏‎ ‎‏روحیه خلل‌ناپذیرتری به راه خود ادامه دادند.‏

‏بی‌گمان حریف، هم قلدر بود و هم حاضر نبود که به همین آسانی از میدان نبرد با ‏‎ ‎‏آزادی‌خواهان بیرون رود. از این رو، نظام در پی هر مقاومتی از سوی مبارزان ضربات ‏‎ ‎‏شدیدتر وارد می‌کرد. اگر چه از راه ضرب و شتم و نیز پیش‌گیری از سخنرانی و ‏‎ ‎‏گردهمایی مردم، نتوانست کاری پیش ببرد، از راه خدعه و نیرنگ و تفرقه‌افکنی در میان ‏‎ ‎‏نیرو‌های نهضت امام خمینی کوشید که انسجام و همدلی آنان را کم‌رنگ و نابود سازد. ‏‎ ‎‏با این همه به لطف خداوند و هشیاری مبارزان، همواره نقشه‌های شوم و پلید رژیم ‏‎ ‎‏نقش بر آب شد.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 329