فصل هفتم : دوران خوف و رجا

استخدام اجباری

‏روزهای پر افت و خیز سال 49 را سپری کرده و وارد سال 50 شدیم، گفتنی است که ‏‎ ‎‏آن روزها،‌ هر سال جدیدی را با این امید آغاز می‌کردم، که این سال، دیگر سال پیروزی ‏‎ ‎‏مبارزه است، چون با نگاه به سیر نهضت، مبارزه را در سیر صعودی می‌دیدیم، در واقع ‏‎ ‎‏این قوت قلبی‌ام بود، که امیدوارانه‌تر به جلو قدم برداریم. در نگاه مبارزان، مبارزه و ‏‎ ‎‏زندگی، هم‌چنان مانند دو خط موازی ادامه داشت. من در کنار فعالیت‌های مبارزاتی، در ‏‎ ‎‏مدرسه سجادی هم مشغول بودم. در سال 1350 بود که دولت تصمیم گرفت که بیشتر ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 334
‏مدارس اسلامی را، به هر شکلی که ممکن است، زیر نظر بگیرد. از این رو اعلام شد ‏‎ ‎‏که مدارس اسلامی هم باید دولتی شود.‏

‏این جریان سبب درگیری وزارت آموزش و پرورش،‌ با آقای شیخ عباس علی ‏‎ ‎‏اسلامی شد؛ چون ایشان به عنوان موسس جامعه تعلیمات اسلامی، مدارس اسلامی در سراسر کشور را زیر نظر داشت. برخی گفتند: این درگیری‌ها نتیجه‌ای ندارد، از آن پس ‏‎ ‎‏هم آموزش و پرورش اعلام کرد که قصد دارد معلمانی را که در مدارس جامعه ‏‎ ‎‏تعلیمات اسلامی سابقه کار دارند، به استخدام خود درآورد. من راضی به این کار نبودم، ‏‎ ‎‏با این همه پس از مدتی که سپری شد، به اجبار مشخصات ما را گرفته و برای مصاحبه ‏‎ ‎‏و امتحان رفتیم، بدین سان در شمار کادر آموزش و پرورش دولتی درآمدیم.‏

‏اگرچه این روند برخلاف عقیده شخصی من بود، اما سبب گشت که من در هر ‏‎ ‎‏پستی، در مدرسه دولتی به سود جریان مبارزه بهره ببرم. چون گاهی ناظم بودم، گاهی ‏‎ ‎‏سرپرست، گاهی نیز سر کلاس می‌‌رفتم، گاهی هم باید کلاس‌ها را تنظیم کرده و معلم ‏‎ ‎‏استخدام کنم. طبیعی بود، که همه این فعالیت‌ها با ذوق و سلیقه خودم انجام می‌گرفت.‏

‏اقدام‌های من بی‌گمان به ذائقه برخی خوش نیامده بود، از این رو دسته‌ای از ‏‎ ‎‏فرهنگیان متملق و چاپلوس ـ که به تعبیری نوکران بی‌مواجب حقوق ساواک بودند ـ ‏‎ ‎‏کارهای مرا به اداره ساواک، یا اداره آموزش و پرورش گزارش دادند. روزی شخصی ‏‎ ‎‏به مدرسه‌ ما آمد و پرسید: به چه دلیلی ده، دوازده تن پاسبان نزدیک مدرسه ایستاده‌اند. ‏‎ ‎‏شگفت‌زده پیش خود گفتم: لابد یکی از شخصیت‌های حکومتی رژیم قصد دارد که از ‏‎ ‎‏این جا عبور کند. سپس دوست دیگری آمد و گفت: یکی، دو نفر از ساواکی‌های شهر ‏‎ ‎‏ری، حوالی مدرسه در حال قدم زدن هستند. ‏

‏آن روز معلم‌ها سر کلاس، و یا در دفتر مدرسه مشغول کارشان بودند، ناگهان ‏‎ ‎‏متوجه شدم که نزدیک سی، چهل تن لباس شخصی وارد مدرسه شدند. رئیس اداره ‏‎ ‎‏آموزش و پرورش، معاونان او،‌ برخی از مدیران مدارس دیگر آمده و بی‌درنگ گفتند: ‏‎ ‎‏«زنگ را بزنید. بچه‌ها داخل حیاط بیایند» پرسیدم: «چرا؟» رئیس آموزش و پرورش ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 335
‏پاسخ داد: «با بچه‌ها کار داریم.» من ناظم مدرسه بودم،‌ ناگزیر زنگ را زدم، دانش‌آموز‌ها ‏‎ ‎‏در نهایت خوشحالی از کلاس‌ها بیرون آمده و به حیاط رفتند. مدیر مدرسه از پیش، در ‏‎ ‎‏جریان این حرکت بود. بعد‌ها که به ایشان خرده گرفتم: چرا مرا در جریان قرار ندادی؟ ‏‎ ‎‏توجیه کرد که مجبور بود از اوامر تبعیت کند، چون به هر حال او نماینده آموزش و ‏‎ ‎‏پرورش بود.‏

‏پس از این که دانش‌آموز‌ها وارد حیاط شدند، رئیس آموزش و پرورش، خطاب به ‏‎ ‎‏من گفت: آقای درچه‌ای ما با شما کار داریم، لطفاً تشریف بیاورید تا قدری با هم ‏‎ ‎‏صحبت کنیم. چند تن از مدیران مدارس همراه ایشان بودند، آنان مرا به داخل یکی از ‏‎ ‎‏کلاس‌ها بردند، سپس یکی دیگر از معلمان روحانی مدرسه، به نام آقای ‏‏سید حسن ‏‎ ‎‏طباطبایی‏‏ را خواستند، ایشان هم داخل همان کلاس آمد. بدین سان با ما وارد صحبت ‏‎ ‎‏شدند. برای ما جریان را این گونه مطرح کردند، که تصمیم گرفته شده تا بچه‌های ‏‎ ‎‏مدرسه‌ای را که در حال تخریب است، به همراه کادر آموزشی و مسئولان آن مدرسه، ‏‎ ‎‏برای مدتی به مدرسه ما بیاورند، در این صورت دو مدرسه در هم ادغام می‌شود.‏

‏آنان در حقیقت، ما را به نوعی سرگرم کرده و در کلاس نگه داشته بودند، تا مبادا ‏‎ ‎‏من بیرون مدرسه رفته و اهالی محل و بازاریان را بر ضد آن جریان تحریک کرده و ‏‎ ‎‏سپس درگیری ایجاد شود. چون همه در جریان بودند، از طرفی من به مسجد محل ‏‎ ‎‏رفت و آمد داشته، و تمام اهالی آن نسبت به من ارادت داشتند، دلهره آنان از این بود ‏‎ ‎‏که اقدامی کرده و مردم به پشتیبانی من بیایند. از این رو من و آقای طباطبایی را ـ که ‏‎ ‎‏روحانی بود ـ در کلاس خالی نگه داشته بودند تا بدین‌گونه ما از رخداد‌هایی که قرار ‏‎ ‎‏بود در مدرسه پیش بیاید، بی‌اطلاع باشیم.‏

‏از آن سو خودشان به سرعت شروع به جابه‌جایی دانش‌آموز‌های تازه وارد کردند. ‏‎ ‎‏نخست آنان را به صف کرده و سپس دویست، سیصد دانش‌آموز را در کلاس‌هایی که ‏‎ ‎‏خودشان انتخاب کردند، جای دادند،‌ باید گفت که حرکت آنان نوعی اشغال نظامی بود، ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 336
‏چون خودشان آمدند، خودشان انتخاب کردند و خودشان نیز برای کلاس‌های مدرسه ‏‎ ‎‏ما برنامه‌ریزی کردند.‏

‏تا این جا مساله‌ای نبود، اما وضع از این بدتر شد، آنان در مدرسه اسلامی ما ـ که ‏‎ ‎‏معلمان متدین داشت ـ معلمانی قرار دادند که برایم غیرقابل تحمل شد. در مدرسه ما ‏‎ ‎‏همه معلم‌ها مرد بوده و معلم خانمی وجود نداشت. یک خانم در مدرسه بود که همان ‏‎ ‎‏خانم سرایدار بود. آن طرف مدرسه در اتاقی با بچه‌هایش بود، هر از گاهی ـ که مادران ‏‎ ‎‏دانش‌آموزان‌ به مدرسه می‌آمدند تا از وضعیت درسی فرزندان‌شان آگاه شوند ـ با ایشان ‏‎ ‎‏تماس می‌گرفتند.‏

‏به راستی یک تهاجم صورت گرفت. آنان با برنامه‌ریزی دقیق و حساب شده ـ که از ‏‎ ‎‏پیش داشتند ـ از ده، بیست نفر کادر آموزشی آن مدرسه، فقط شش یا هفت نفر آنان ‏‎ ‎‏مرد بودند، و معلم‌های دیگر، همه خانم‌های بی‌حجاب و آرایش کرده بودند، که ‏‎ ‎‏کمترین تناسب شخصیتی و رفتاری با یک مدرسه اسلامی را نداشتند.‏

‏افزون بر آن،‌ پس از بیرون آمدن از آن کلاس متوجه شدم که همه چیز یک نقشه ‏‎ ‎‏حساب شده بوده است. زیرا از آن پس یک خانم معلم‌هایی به مدرسه ما آمدند که حتی ‏‎ ‎‏شیطان هم شرم داشت که به آنان نگاه کند، آنان حالا در مدرسه اسلامی برای تدریس ‏‎ ‎‏رفت و آمد داشتند. به گفته یکی از دوستان، گویی در شهر گشته بودند و هر چه خانم ‏‎ ‎‏آراسته و بیگانه با اصول تعلیم و تربیت اسلامی بود، برای مدرسه ما انتخاب کرده ‏‎ ‎‏بودند.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 337