فصل هفتم : دوران خوف و رجا

تعویض مدرسه

‏مدیر مسئول مدرسه‌ ما، به نام آقای ‏‏ابراهیم متین‌فر‏‏ بود که فردی متین و موجه بود. پیدا ‏‎ ‎‏بود که شخصیت او با محیط جدید و اجباری هیچ تناسب نداشت، از این رو پس از ‏‎ ‎‏مدت کوتاهی مدیر مدرسه را عوض کرده و فردی به جای آقای متین‌فر آمد، که با ‏‎ ‎‏روش و سلوک آن فضا بسیار تناسب داشت، این چنین شد که ماندن من در آن مدرسه ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 337
‏مشکل شد، چون کار به جایی رسید، که حتی دست به کارهایی خلاف مقاصد تحمیلی ‏‎ ‎‏رژیم زدم، یعنی سمپاشی کرده و دست‌انداز ساخته و پیوسته این سو و آن سو نق ‏‎ ‎‏می‌زدم.‏

‏سرانجام از سوی ساواک احضار شدم. احضار در آن موقعیت کمی مشکوک و ‏‎ ‎‏خطرناک به نظر می‌آمد، از این رو ناچار شدم که رفتن به مدرسه را برای مدتی ترک ‏‎ ‎‏کنم. اما ماجرا به همین سادگی‌ها نبود، ماموران همچنان پی‌گیر من بودند. از نگاه آنان ‏‎ ‎‏قطعی شد که موضع‌گیری‌های بی‌باکانه من در هر جا، گزارش شده و نیز توطئه تلقی ‏‎ ‎‏شده بود. از طرفی نمی‌توانستم برای مدت زیادی غیبت کرده و مدرسه نروم، با دوستان ‏‎ ‎‏که مشورت کردم، آنان پیشنهاد دادند که مدرسه را عوض کرده و بی‌آن که به اداره ‏‎ ‎‏آموزش و پرورش اطلاع دهم، به مدرسه دیگری بروم. از این رو مدرسه‌ای نزدیک پیدا ‏‎ ‎‏کردم، که شرایط آن از هر لحاظ با افکار من سازگار بود. مدیر آن مدرسه، شخصی به ‏‎ ‎‏نام ‏‏آقای منصوبی‏‏ بود، او فردی بسیار متدین و مذهبی،‌ و نیز از ارادتمندان به روحانیت ‏‎ ‎‏به شمار می‌آمد.‏

‏ایشان توافق کرد، که یکی از معلمان آن مدرسه به جای من برود. این قرارداد بین ‏‎ ‎‏دو مدرسه بسته شد، ناگفته نماند که فقط مدیران مدارس از این جریان آگاه بودند، ‏‎ ‎‏کارهای اداری را هم خود،‌ به نوعی حل و فصل کردند که کسی از ماجرا باخبر نشود. ‏

‏بنابراین مدتی با نام مستعار در خدمت آقای منصوبی،‌ مدیر مدرسه جدید بودم. ‏‎ ‎‏متاسفانه چندی نگذشت که ماجرای تعویض مدرسه آشکار شد، ناچار شدم که آن ‏‎ ‎‏مدرسه را هم ترک کنم، حالا کار در مدارس را از دست داده بودم،‌ از آن پس، حتی ‏‎ ‎‏نتوانستم به حجره‌ام در مدرسه برهان بروم.‏

‏آوار‌گی دوباره شروع شد، مدتی در خانه‌های دوستان گذراندم و سپس در قم پنهان ‏‎ ‎‏شدم. مساله گرفتن حقوق پیش آمد، با دوستان مشورت کردم که حالا چه بکنم؟ ‏‎ ‎‏چگونه بانک بروم و حقوقم را بگیرم؟‏

‏آن روز در خانه آقای مهدی کروبی با دوستان گرد هم آمده بودیم، قرار شد که من ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 338
‏برای دوران غیبت گواهی پزشکی تهیه کنم، چون یکی از دوستان که از امور اداری ‏‎ ‎‏آموزش و پرورش آگاه بود، گفت برای مدت غیبت و عدم حضور در مدرسه باید چند ‏‎ ‎‏نسخه پزشک، مبنی بر بیماری و عدم توانایی حضور در کلاس تهیه کرد، دنبال یک ‏‎ ‎‏پزشک محرم می‌گشتیم که قرعه به نام آقای دکتر ‏‏علی اکبر ولایتی‏‏ افتاد.‏

‏ناگفته نماند که با آقای دکتر ولایتی از پیش دوست و رفیق بودم، چون ایشان همراه ‏‎ ‎‏آقایان ‏‏دکتر لواسانی‏‏ و ‏‏سید ابوالحسن طباطبایی‏‏ و ‏‏سید ابوالقاسم طباطبایی‏‏ ـ که در حال ‏‎ ‎‏حاضر در وزارت امور خارجه هستند ـ گروهی بودند که در مدرسه برهان، به حجره ‏‎ ‎‏من رفت و آمد داشتند، بالاخره آقای دکتر ولایتی به منزل مهدی کروبی آمد، ایشان ‏‎ ‎‏چند نسخه با تاریخ‌های متفاوت در طول مدت غیبت من نوشتند. در این میان، ‌دوستان ‏‎ ‎‏به شوخی گفتند: حالا مانده‌ایم که چطور بیماریت را مطرح کنیم؟ یکی از دوستان ‏‎ ‎‏گفت: بهترین بیماری برای ایشان جنون است. بنویسید که ایشان دیوانه است،‌ در میان ‏‎ ‎‏شوخی‌ها، نسخه‌هایی چند نوشته شد، سپس آقای دکتر ولایتی نسخه‌ها را به داروخانه برده و مهر زد، مبنی بر این که دارو‌ها گرفته شده است. از آن پس یکی دیگر از دوستان آن نسخه‌ها را به اداره آموزش و پرورش منطقه برد و کارهای اداری آن را انجام داد.‏

‏سپس آشنایی در بانک ملی، شعبه میدان شهر ری پیدا کردیم و آگاهی‌های مورد ‏‎ ‎‏نیازمان را ارائه داد. آن‌گاه در روز مقرر مرا از مخفی‌گاه سوار کرده و مقابل درب بانک ‏‎ ‎‏آوردند، من از ماشین پیاده شدم و سریع به بانک رفتم. کارمند بانک که منتظرم بود، ‏‎ ‎‏بی‌آنکه حتی کلمه‌ای بین ما رد و بدل شود، دفترچه را جلوی من گذاشت که آن را ‏‎ ‎‏امضا کنم. حقوق چند ماهه‌ام را تحویل گرفته و بی‌درنگ از بانک بیرون رفته، سوار ‏‎ ‎‏ماشین شدم و از محل دور شدیم. ناگفته نماند که دوستان در حق یکدیگر از این ‏‎ ‎‏فداکاری‌ها بسیار داشتند، اگرچه هر آن، خطر آنان را تهدید می‌کرد.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 339