فصل هفتم : دوران خوف و رجا

گرفتار زندان کمیته مشترک

‏پس از مدتی از این وضعیت پیش آمده خسته شده و تصمیم گرفتم کارهای مبارزاتی‌ام ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 339
‏را پی‌گیری کنم. برای برنامه‌ریزی برخی مسائل به نجف‌آباد ـ خدمت آیت الله‏‎ ‎‏منتظری ـ رفتم. آیت الله منتظری اعلامیه‌ای را تنظیم و در اختیار من گذاشتند. اعلامیه ‏‎ ‎‏درباره مسائل حکومتی و دست‌گیری برخی از طلاب، و نیز تجلیل از مقام آیت الله ‏‎ ‎‏خمینی و استمرار تبعید ایشان بود. گفتنی است که متن این اعلامیه را خود آیت الله ‏‎ ‎‏منتظری نگاشته بودند، اعلامیه یاد شده را به قم، نزد آقای ربانی شیرازی بردم. ‏

‏آقای ربانی، اعلامیه ایشان را بدون یک کلمه کم یا زیاد تایید کرد، پس از این‌که ‏‎ ‎‏اعلامیه به تایید آیت الله ربانی رسید، آن را به تهران آوردم، تا به وسیله دوستان چاپ ‏‎ ‎‏کنیم. پس از چاپ؛ شماری از آن را در تهران توزیع کرده و شماری را به قم و ‏‎ ‎‏شهرستان‌ها فرستادیم.‏

‏در همان روزها بود که ساواک، مرا در شهر ری دستگیر کرده و به زندان کمیته ‏‎ ‎‏مشترک برد. من زندان قصر را بلد بودم، اما تا آن روز زندان کمیته مشترک به گوشم ‏‎ ‎‏نخورده بود، آن‌ها مرا در خیابان گرفته و داخل لندروری بردند که هیچ شیشه‌ای ‏‎ ‎‏نداشت. با ماشین وارد ساختمانی شدیم، آن‌گاه مرا به یک اتاقی بردند که در آن‌جا ‏‎ ‎‏بازجوهای خشنی بوده و با شکنجه بسیار از من پذیرایی کردند. پس از بازجویی ‏‎ ‎‏مفصل، هفده روز در سلولی حبس بودم، هیچ کس از حال و روزم خبر نداشت. سپس ‏‎ ‎‏برای بازجویی رفتم، آنان پرسش‌هایی از این دست داشتند: آیا آقای ربانی به شما گفته ‏‎ ‎‏که مکان‌های مشخصی را آتش بزنید، یا خود و دوستان‌تان این کار را کردید؟ چه ‏‎ ‎‏کسانی گفتند آن‌جا را به آتش بکشید؟ این مکان‌هایی که در نظر دارید، آتش بزنید، ‏‎ ‎‏کجاها هستند؟ مواد منفجره را از کجا و چگونه تهیه کردید؟‏

‏تازه متوجه شدم که موضوع چیست، جسته و گریخته اطلاعاتی در این زمینه داشتم، ‏‎ ‎‏یعنی گروهی از مبارزان تصمیم گرفته بودند که برای ایجاد تنش و نوعی مبارزه منفی، ‏‎ ‎‏کارخانه لاستیک‌سازی را که نزدیک کارخانه ارج بود آتش بزنند، آنان در واقع‏‎ ‎‏به دنبال حکم شرعی این کار بودند. من هم به آنان گفته بودم: حکم شرعی این کار با ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 340
‏من، حاضرم، هم شرعی بودن این کار را تایید کنم و هم شما را در این کار یاری کنم، ‏‎ ‎‏اما هیچ‌گاه آن‌جا آتش زده نشد. ‏

‏ناگفته نماند که دو مکان دیگر در همین زمان، به آتش کشیده شد. با این‌که آن ‏‎ ‎‏زمان، آقای ربانی در زندان بود، برای کسب تکلیف و اجازه شرعی، این خبر به ایشان ‏‎ ‎‏هم رسید، اما من در این موارد هیچ دخالتی نداشتم. حدس زدم که در این ارتباط ‏‎ ‎‏افرادی را دستگیر کرده و هنگام بازجویی یا شکنجه، آنان نامی از من برده باشند، ‏‎ ‎‏بنابراین اگر من هم چیزی بگویم گروه بسیاری از دوستان دچار مشکل خواهند شد، ‏‎ ‎‏بنابراین دوباره اظهار بی‌اطلاعی کردم.‏

‏آن‌گاه که مقاومت مرا در حال بازجویی دیدند، مرا روی تختی نشاندند، سپس ‏‎ ‎‏کلاهی سرم گذاشتند؛ شبیه کلاه کاسکت، پاهای من از مچ به پایین، از تخت بیرون بود، ‏‎ ‎‏سپس شروع کردند به شلاق زدن و شکنجه کردن. با این حال هم‌چنان استوار بودم و ‏‎ ‎‏اظهار می‌کردم که از چیزی اطلاع نداشته و مطلبی هم برای گفتن ندارم، اگر مرا بکشید، ‏‎ ‎‏باز هم، چیزی برای گفتن ندارم.‏

‏سه ماه که سپری شد و دیدند چیزی نصیب‌شان نشد، دوباره مرا در همان ماشین ‏‎ ‎‏گذاشته و در میان جاده‌ای پیاده کردند، از ماشین که پیاده شدم، جایی را بلد نبودم. از ‏‎ ‎‏خودشان پرسیدم: حالا من کجا بروم؟ با بی‌اعتنایی پاسخ دادند: هرجا خواستی برو، ‏‎ ‎‏سپس مرا رها کردند و رفتند.‏

‏چند لحظه‌ای سرگردان بودم، سپس متوجه شدم که من در جاده حوالی شهر ری ‏‎ ‎‏هستم، به شهر ری بازگشتم، هرچند خوشحال بودم، اما مطمئن بودم که تحت نظر ‏‎ ‎‏هستم. حالا از مخفی‌گاه خارج شده و آزادانه به فعالیت‌هایم ادامه دادم، چون دیگر ‏‎ ‎‏زندان خود را کشیده و تا مدتی به اصطلاح گزکی دست ساواک نداشتم، پس از مدتی ‏‎ ‎‏اتفاق جالب و مهمی رخ داد.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 341