فصل هشتم : طلوع فجر انقلاب

شهادت فرزند آیت الله خزعلی

‏یک روز آقای حاج ‏‏شیخ عبدالعلی قرهی‏‏ ـ که سال‌ها در بیت و دفتر آیت الله خمینی ‏‎ ‎‏بود ـ از قم تلفنی پیغام داد که از سوی آقای پسندیده مامور شده‌ای، ‌تا به بهشت زهرا ‏‎ ‎‏رفته و جسد چند طلبه را شناسایی کنی. بدین سان ما همراه دو تن از دوستانم آقایان ‏‎ ‎‏شیخ ‏‏رمضان علی زمانی‏‏ و ‏‏طباطبایی‏‏ به بهشت زهرا رفتیم. به مسئولان بهشت زهرا ‏‎ ‎‏گفتم: دنبال جنازه چند طلبه آمده‌ایم. البته آن روزها مشکلی در ارتباط با آگاهی از ‏‎ ‎‏سلامت یا شهادت عزیزان نبود، ماموران بهشت زهرا که دل خوشی از شاه و دار و ‏‎ ‎‏دسته‌اش نداشتند و از طرفی چون روحانی بودم، مرا تحویل گرفته و نزد ‏‏آقای ‏‎ ‎‏شهرستانی‏‏ بردند که مسئول یا روحانی بزرگ بهشت زهرا بود. ایشان نیز به گرمی از ما ‏‎ ‎‏استقبال کرده و داخل دفتر برده و برایمان سفارش چای داد.‏

‏پیش از این‌که ما بگوییم برای چه کاری آمده‌ایم، او از آقای ‏‏عبدالرضا حجازی‏‏ گله ‏‎ ‎‏کرد که در یک سخنرانی به منظور کوبیدن شاه و عمال رژیم گفته بود: جنازه شهیدان را ‏‎ ‎‏در بهشت زهرا، بدون کفن به خاک می‌سپارند، سپس افزوده بود: من در خانه خود چند ‏‎ ‎‏عمامه اضافه دارم که قصد دارم آن‌ها را همراه چند ملحفه به بهشت زهرا به عنوان کفن ‏‎ ‎‏شهدا بفرستم.‏

‏آقای شهرستانی گفتند: آقای سید عبدالرضا حجازی برای استیضاح دولت از ‏‎ ‎‏وضعیت بهشت زهرا استفاده کرده است، در حالی که ما نیازی به عمامه‌های کهنه و ‏‎ ‎‏ملحفه‌های نیمدار خانه ایشان نداریم. در این‌جا انباری از پارچه داریم، آن‌گاه برای ‏‎ ‎‏اثبات ادعای خودش از ما خواهش کرد که پیش از رفتن به سردخانه، از انبارهای پنبه و ‏‎ ‎‏پارچه بهشت زهرا و کوره‌های مخصوص سوزاندن پنبه‌ها و پارچه‌های خواب و ‏‎ ‎‏لباس‌های خونی شهدا دیدن کنیم، ما ناچار همراه شدیم، انباری بسیار بزرگ با پارچه‌ها ‏‎ ‎‏روی هم چیده شده به چشم می‌خورد.‏

‏بازدید از انبار که تمام شد، سراغ ماموریت خود، یعنی سردخانه رفتیم. آن‌جا دیگر ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 376
‏منقلب شدم، وضعیت قبلی و موقعیت فعلی به راستی تاثر برانگیز بود. حالا قفسه‌های ‏‎ ‎‏بزرگ را بیرون کشیده بود، در هر کدام یک بدن کفن شده بود. شاید حدود پنجاه یا ‏‎ ‎‏شصت جنازه را دیدم، این‌که سرانجام جنازه‌های مورد نظر خودمان را شناسایی کردیم، ‏‎ ‎‏آنان طلبه‌هایی بودند که در زندان رژیم و زیر شکنجه کشته شده و سپس به بهشت ‏‎ ‎‏زهرا آورده بودند. پس از شناسایی بستگانشان آمده و آن‌ها را تحویل گرفته، و آن‌گاه ‏‎ ‎‏هرکجا صلاح می‌دانستند، برای خاکسپاری می‌بردند. از بهشت زهرا برگشتم، بی‌نهایت ‏‎ ‎‏منقلب بودم، دیدن آن همه شهید، آن هم در عنفوان جوانی به راستی سنگین بود، ‏‎ ‎‏حکومت چه جوابی در برابر ملت داشت؟ در همان روزها، آقای ‏‏سید ابوالقاسم موسوی ‏‎ ‎‏همدانی‏‏ ـ پیش‌نماز مسجد ابراهیم خلیلِ شهرری ـ تلفنی به من خبر داد که پسر آقای ‏‎ ‎‏خزعلی شهید شده است، جنازه‌اش بهشت زهراست. ماموریتی دیگر در بهشت زهرا ‏‎ ‎‏برای ما پیش آمده بود، این بار فرزند دوستمان به شهادت رسیده است. همراه دوستم ‏‎ ‎‏آقای زمانی و برادرم، آقای ‏‏سید محمدحسین درچه‌ای‏‏ و آقای حاج ضیاء طباطبایی ـ که ‏‎ ‎‏یکی از پیش‌نمازهای شهر ری بوده و منزل ایشان بارها مخفی‌گاهم بود ـ دسته‌جمعی به ‏‎ ‎‏بهشت زهرا رفتیم. آقای خزعلی همراه دو تن دیگر از قم به بهشت زهرا تشریف آورده ‏‎ ‎‏بود، جنازه را شسته و کفن کرده و تحویل دادند. هنگامی که جنازه از غسال‌خانه بیرون ‏‎ ‎‏آمده و روی زمین گذاشته شد، فقط ما پنج، شش نفر همراه آقای خزعلی بودیم. آقای ‏‎ ‎‏خزعلی بدون ریختن قطره‌ای اشک به آرامی بالای سر جنازه نشست،‌ تا فاتحه بخوانند. ‏‎ ‎‏سکوت سنگینی بود، هیچ کدام یارای صحبت کردن نداشتیم، حالا به آقای خزعلی چه ‏‎ ‎‏بگوییم؟ ایشان آن‌قدر با صلابت و آرامش رفتار کرد که اصلاً نیازی به تسلی دادن نبود، ‏‎ ‎‏به تبعیت از ایشان،‌ ما نیز نشسته و فاتحه‌ای خواندیم.‏

‏پس از فاتحه‌خوانی، آقای خزعلی ایستاده و به تابوت خیره نگاه کرد، ما نیز در ‏‎ ‎‏سکوت ایستادیم و فقط با حضور فیزیکی خود در این مصیبت ایشان را همراهی ‏‎ ‎‏کردیم. آقای خزعلی با فرزند خود آخرین درد دل‌ها را کرد: «پسرم لباسی که تو بر تن ‏‎ ‎‏کردی برای من زیبنده‌تر است،‌ تا لباس عروسی که شب دامادیت در تن ببینم». جمله‌ای ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 377
‏شگفت از پدری داغ دیده بود. با شنیدن جمله آقای خزعلی همگی منقلب شدیم، شاید ‏‎ ‎‏چون نخستین بار بود که چنین صحنه‌ای می‌دیدیم، وگرنه بعدها، بارها از سوی مردم ‏‎ ‎‏این بزرگواری‌ها و به نوعی شهامت‌ها تکرار شد.‏

‏در آستانه سالگرد قیام پانزدهم خرداد، از سوی جامعه روحانیت ایران، تعطیل و ‏‎ ‎‏عزای عمومی اعلام شده بود. در جهت حمایت از شهیدان این رخداد بزرگ تظاهراتی ‏‎ ‎‏در همه جا برپا شد، در پی آن دسته‌ای از طلاب و دانشجویان دستگیر شدند. ما تحت ‏‎ ‎‏عنوان ‏‏طلاب مبارز‏‏، درصدد تنظیم اعلامیه‌ای برآمدیم. اعلامیه چاپ شده و به وسیله ‏‎ ‎‏طلاب و جوانان به تمام شهرها فرستاده شد. از آن پس نیز تراکت‌هایی به مناسبت ‏‎ ‎‏سالگرد پانزدهم خرداد، در تیراژ بسیاری چاپ و دسته‌بندی شده و بسیار منظم، به ‏‎ ‎‏شهرهای گوناگون ارسال شد، ناگفته نماند که در آن‌ها، مردم را به تعطیلی و اعتصاب و ‏‎ ‎‏تظاهرات خیابانی بر ضد حکومت دعوت کرده بودیم.‏

کتابدر وادی عشقصفحه 378