فصل هشتم : طلوع فجر انقلاب

شفا یافتم

‏چند روزی بستری شدم؛ ولی دکترها نظر دادند که بدون عمل از بیمارستان مرخص ‏‎ ‎‏شوم. ظاهراً عمل را سودمند نمی‌دانسته‌اند؛ من سرطان داشتم. در زمانی که هر روز ‏‎ ‎‏فیض شهادت نصیب عده‌ای می‌شد، تحمل این موضوع که به مرگ طبیعی بمیرم برایم ‏‎ ‎‏بسیار دشوار بود: خدایا چرا وقتی که به جبهه‌های غرب و جنوب می‌رفتم، سعادت ‏‎ ‎‏شهادت را پیدا نکردم که در قیامت نزد شهدا خجل و سرافکنده نباشم؟ برای چندمین ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 401
‏بار نزد دکترهای متخصص رفتم ولی باز همان مطلب تکرار شد. پریشان بودم، مرگ ‏‎ ‎‏حتمی مرا تهدید کرده بود و نمی‌دانستم چه کنم و به کجا مراجعه نمایم. البته خودم، ‏‎ ‎‏مرحومه مادرم و اقوام و دوستان همه بسیج شده بودند و برای سلامتی من دعا ‏‎ ‎‏می‌کردند اما ظاهراً امیدی به رهایی نبود. در این روزهای پر اضطراب و نگرانی و ‏‎ ‎‏سردرگمی که همگی بی اندازه پریشان بودیم و نمی‌دانستیم چه کنیم، خبر دادند که ‏‎ ‎‏قرار است در حسینیه جماران به زیارت حضرت امام خمینی(س) مشرّف شوم. با دلی ‏‎ ‎‏شکسته و مایوس از همه دکترها، به هر زحمتی بود به جماران رفتم تا شاید از تجلیات ‏‎ ‎‏امام برخوردار شوم و شفا یابم. بعد از سخنان حضرت امام و ابراز احساسات مردم، ‏‎ ‎‏آقای امام جمارانی مرا صدا زد و به داخل اقامتگاه امام فراخواند. وارد منزل امام شدم و ‏‎ ‎‏چشمم به جمال منور ایشان افتاد. گریه مهلت نداد با همان حال عرض کردم: «آقا! ای ‏‎ ‎‏کاش شهادت نصیبم شده بود و با بیماری سرطان نمی‌مردم آقا دعا کنید! یا شفا یا ‏‎ ‎‏شهادت! دوستان بعضی با شهادت رفتند و من با بیماری می‌روم، امام عزیز دعا کنید». ‏‎ ‎‏حضرت امام دستی روی عمامه‌ام کشیدند و دعایی خواندند و فرمودند: «نگران نباشید ‏‎ ‎‏ان شاء الله خداوند تبارک و تعالی شفا می‌دهد» ایشان دستی رئوفانه نیز روی سر باند ‏‎ ‎‏پیچی شده‌ام کشیدند. وقتی دست «یداللهی» رهبر کبیر انقلاب اسلام به سرم کشیده ‏‎ ‎‏شد، احساس آرامش کردم و دیگر درد شدید سر را خفیف حس می‌کردم. حاضران ‏‎ ‎‏بالاتفاق نظرشان این بود که شما از امام شفا گرفتی و اگر می‌خواهی به خارج بروی ‏‎ ‎‏برو، ولی اسمش را معالجه نگذار؛ تو خوب شده‌ای... بالاخره چون مقدمات سفر فراهم ‏‎ ‎‏شده بود، بعد از چند روز رهسپار آلمان شدم؛ ظرف دو سه روز عکس‌برداری و ‏‎ ‎‏معاینه‌های لازم انجام گرفت. یکی از پرستاران فرمی آورد که من امضا کنم و برای عمل ‏‎ ‎‏جراحی آماده شوم. با اشاره به او فهماندم من آلمانی نمی‌دانم کسی بیاید و محتوای فرم را برایم بخواند. یک ساعت بعد یک نفر ایرانی آمد و نوشته را شرح داده و گفت:‌ این ‏‎ ‎‏کاغذ برای تمام کسانی است که به اتاق عمل می‌روند، به خصوص جراحی شما و ‏‎ ‎‏احتمال بازگشت شما از اتاق عمل پنجاه درصد است. او در سخنان خود اشاره کرد که ‏‎ ‎
کتابدر وادی عشقصفحه 402
‏ممکن است زنده بمانی؛ ولی در صورت زنده ماندن، ممکن است حافظه‌ات را از دست ‏‎ ‎‏بدهی. من که از شدت ناراحتی بدنم می‌لرزید و چندان قادر به سخن گفتن نبودم، در ‏‎ ‎‏عین حال، باز به یاد دعای حضرت امام و دست مبارکش افتادم. به توصیه مادرم، که به ‏‎ ‎‏من تلفن کرده بود، وضو گرفتم و شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا. مادرم معتقد ‏‎ ‎‏بود که اگر این کار را انجام دهم، از برکت دست و دعای امام و زیارت عاشورا ان ‏‎ ‎‏شاءالله بهره‌مند می‌شوم و سالم به ایران باز می‌گردم. اواسط زیارت بود که گفتم فرمی ‏‎ ‎‏را که برای امضا آورده بودند بیاورند تا امضا کنم. کاغذ را آوردند و من امضا کردم. بعد ‏‎ ‎‏از اتمام زیارت عاشورا، بدون کوچکترین اضطراب و دلهره‌ای خود را برای عمل ‏‎ ‎‏جراحی آماده نمودم. صبح روز بعد، مرا به طرف اتاق عمل بردند. آن قدر حالم خوب ‏‎ ‎‏و عادی بود که در مسیر راهرو با دوستم شوخی می‌کردم. بعد از عمل و انتقال به اتاق ‏‎ ‎‏«سی سی یو»، طبیب جراح بالای سرم آمد؛ مرا صدا زد، ولی من نمی‌توانستم ببینم و ‏‎ ‎‏سخن بگویم. سوالاتی از من کرد و من با اشاره دست جواب می‌دادم. او می‌خواست ‏‎ ‎‏بداند لطمه‌ای به حافظه‌ام وارد شده است یا خیر. سپس با سوزن به گوشه‌هایی از بدنم ‏‎ ‎‏زد که ببیند فلج شده‌ام یا نه! پس از آزمایش‌های فوق از شدت خوشحالی و خنده و ‏‎ ‎‏حرکات او فهمیدم که عمل موفقیت آمیز بوده است.‏

‏پس از مدتی به دلیل پیدایش مجدد غده بدخیم سرطان در سرم ـ که به سردرد ‏‎ ‎‏شدید انجامید ـ با توصیه دوستان پزشک،‌ برای درمان راهی انگلستان شدم،‌ تا عملی ‏‎ ‎‏دیگر روی سرم انجام گیرد. معاینه‌ها و آزمایش‌های لازم انجام گرفت، سرانجام تصمیم ‏‎ ‎‏گرفتم که بستری شده و خود را برای جراحی و برداشتن تومور آماده سازم. آن درمان ‏‎ ‎‏هزینه سنگینی در برداشت. به گونه‌ای که من ناگزیر شدم، که با یکی از دوستانم در ‏‎ ‎‏تهران تماس بگیرم، تا او خانه و اتومبیلم را بفروشد.‏

‏فردای آن روز، در یکی از خیابان‌های لندن سکته خفیفی کردم، مرا به سرعت،‌ به ‏‎ ‎‏آژانس هواپیمایی هما ـ که در آن نزدیکی بود ـ منتقل کردند، ایرانیان با مراقبت ویژه ‏‎ ‎

کتابدر وادی عشقصفحه 403
‏مرا به هوش آوردند. این رخداد فکر مرا دگرگون ساخت. از این رو بی‌درنگ به ایران ‏‎ ‎‏پیغام فرستادم، که دست نگه داشته و خانه و ماشین را نفروشند. به آنان اطلاع دادم که ‏‎ ‎‏در لندن عمل نکرده و برای درمان به آلمان، نزد همان پزشک خودم، «‏‏پرفسور سمیعی‏‏» ‏‎ ‎‏می‌روم. تصمیم داشتم،‌ پس از ورود به کشور آلمان به خانه آقای ‏‏دکتر محمد مقدم‏‎ ‎‏بروم. چون شماره تلفن ایشان را نداشتم، به منزل ایشان در ایران تلفن زده و شماره را ‏‎ ‎‏از همسرش گرفتم، به ایشان اطلاع دادم، که می‌خواهم عازم آلمان شوم. سپس به آلمان نزد دکتر مقدم رفته و سه، چهار روزی با ایشان به گردش و تفریح پرداختیم. یک روز ‏‎ ‎‏صبح وقتی از خواب بیدار شدم، مشاهده کردم که آقای دکتر مقدم از منزل بیرون رفته ‏‎ ‎‏و در نامه‌ای از من خواست که پس از خوردن صبحانه، قدم زنان نزد او بروم. یعنی از ‏‎ ‎‏آن پس، برای انجام معاینه‌ها نزد دکتر متخصص بروم. وقتی از جایم بلند شدم، ناگهان ‏‎ ‎‏تعادلم را از دست داده، و روی زمین افتادم. دیگر نمی‌توانستم بلند شوم،‌ چون نزدیک ‏‎ ‎‏تلفن افتاده بودم، سعی کردم که دستم را به گوشی رسانده و شماره تلفن آقای ‏‎ ‎‏خوانساری را بگیرم، به دشواری دو حرف اول فامیلی دکتر مقدم را بر زبان آوردم، ‏‎ ‎‏خانمی که پشت خط بود، منظورم که تماس با آقای دکتر مقدم بود، را ‌دریافت کرد، از ‏‎ ‎‏این رو بی‌درنگ ایشان را در جریان گذاشت. ظرف کمتر از ده دقیقه دوستان با ‏‎ ‎‏آمبولانس آمدند و مرا به بیمارستان انتقال دادند، وقتی به هوش آمدم، اصرار کردم که ‏‎ ‎‏مرا از بیمارستان مرخص کرده و به ایران بفرستند، بدین گونه آن سفر، بی آن که عمل ‏‎ ‎‏جراحی صورت گیرد، با خیر وخوشی همراه گشت. بعد به ایران برگشتم و همان ‏‎ ‎‏طوری که می‌بینید به برکت دست مبارک و دعای حضرت امام چندان مشکلی ندارم و ‏‎ ‎‏به زندگی ادامه می‌دهم.‏‎[1]‎

کتابدر وادی عشقصفحه 404

  • . گفتنی است ایشان پس از این ماجرا بیش از بیست سال در قید حیات بود تا این که در روز سه شنبه  26 / 5 / 1389 برابر ششم رمضان 1431 به رحمت ایزدی پیوست. پیکر این عالم مبارز طی تشییع باشکوه در  صحن حضرت عبدالعظیم حسنی به خاک سپرده شد.