مجله کودک 499 صفحه 16

سایه بزرگ و بزرگ و بزرگتر شد و آقا کله پوک پشتش را به سایه کرد و چشمهایش را بست و احساس کرد یک سوسک روی دستش راه میرود. بعد فکر کرد سایه محکم زده است پس کلهاش و کلهاش خورد به دیوار و افتاد روی زمین و قلبش تند تند زد. مثل همان وقتهایی که بوی عطر به دماغش میخورد. آقا کله پوک به آرامی دوباره بلند شد و فکر کرد یک نفر وقتی ته یک سوراخ گیر بیفتد باید چه کارهایی بکند. پیش خودش گفت ممکن است داد بزند و کمک بخواهد. شاید تصمیم بگیرد از سوراخ بالا برود. ممکن است همان پایین دنبال یک راه فرار باشد و او هم همان کارها را کرد. اول بلند داد زد و کمک خواست. بعد سعی کرد از سوراخ بالا رود و آخر سر هم توی سوراخ دنبال راه فراری گشت. اما هیچکدام از این راهها چارهساز نبود. آقا کله پوک دوباره فکر کرد و فکر کرد فکر کرد و فهمید، بعضیها همان پایین، توی سوراخ آن قدر میمانندکه میمیرند و از این فکر ترسید. چون دلش نمیخواست بمیرد. آقا کله پوک خواست دوباره داد بزند و کمک بخواهد که یک طناب از بالای سوراخ افتاد پایین و چند لحظه بعد یک نفر از سوراخ پایین آمد و تا چشمش به آقا کله پوک افتاد «کله پوک تو این جا چه کار میکنی؟ چطوری اومدی اینجا؟» آقا کله پوک که آن مرد را تا به حال ندیده بود و ماهی پهن این ماهیها بالههای اشعه مانند دارند و در بسیاری از آنها هر دو چشم در یک طرف سر ماهی قرار دارد. آنها معمولاًٌ خوراک سایر انواع ماهیها میشوند. برخی از ماهیهای پهن میتوانند خود را در کف اقیانوسها پهن کنند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 499صفحه 16