مجله کودک 503 صفحه 5

دسته سینهزن از تهران به منزل امام آمدند و به این دلیل، مجبور شدند که نروند. هنگام نماز مغرب و عشا، طلاب، یکی، یکی و چند تا چند تا با سر و وضع نابسامان آمدند. معلوم بود که اتفاقات زیادی در مجلس روضه روی داده است. در همان موقع، من خدمت مرحوم حاج آقا مصطفی رسیدم و ایشان را در جریان قضایا گذاشتم. ایشان نگاهی به بنده کردند و فرمودند: «ما گمان میکردیم که شما خیلی شجاعید.» گفتم: «من برای حفظ جان امام حاضر بودم هر کاری انجام بدهم.» خلاصه، مدتی بعد از نماز مغرب و عشا حضرت امام فرمودند: شما بروید به منزل خودتان و نگران نباشد. عرض کردیم: «احتمال خطر میدهیم.» امام فرمودند: اینجا را ملک من میدانید یا نمیدانید؟ اگر ملک من میدانید، راضی نیستم که بمانید و بروید به زندگی و زن و فرزندتان برسید. ما تا ساعت دوازده شب ماندیم و بعد رفتیم. شرشرآبادیها هر شب قبل از خواب، زبالههایشان را میریختند توی کیسه میگذاشتند بیرون خانه. صبح خیلی زود قبل از اینکه خروسها از خواب بیدار شوند آقای رفتگر با گاریاش که الاغی پیر آن

مجلات دوست کودکانمجله کودک 503صفحه 5