مجله کودک 503 صفحه 9

خواهش کردم که هفتهای یک بار به وسیلهی یک مسافر آشنا که به تهران میآید، مقداری ریحان برای ما بفرستد. او هم قبول کرد و هر هفته یک دسته ریحان برای من میفرستاد و پیش امام میبردم. یک شب که برای امام شام بردند، ریحان نداشتیم. چون تازه تمام شده بود و هنوز از اصفهان نرسیده بود. امام سر سفره از خدمتکار خانه میپرسد: «امشب ریحان نداریم؟» خدمتکار جواب میدهد: «نه آقا، تمام شده!» امام هم میگوید: «به آقای میریان بگو بخرد!» خدمتکار آمد پیش من و پیغام امام را به من گفت. من گفتم: «فردا ریحان از اصفهان میرسد!» خدمتکار هم رفت و عین حرف مرا به امام گفت. امام، تا متوجه شد که ریحان از اصفهان برای ایشان فرستاده میشود و مال تهران نیست، ناراحت شد و برای من پیغام داد: «آقای میریان! اگر دیگر ریحان بیاوری، نمیخورم. من فکر میکردم که اینجا در همهی مغازههای سبزیفروشی هست و همهی مردم میخورند. نگو که از اصفهان میآورند! دیگر برای من ریحان نیاور!» دهانش باز مانده بود. از اول عمرش تا به حال چنین چیزی ندیده بود. از الاغ آمد پایین. پاهایش قدرت راه رفتن نداشتند. الاغ پشت سر هم سرش را تکان میداد و هوف هوف صدا درمیآورد. آن همه زباله آن

مجلات دوست کودکانمجله کودک 503صفحه 9