مجله کودک 503 صفحه 16

یک روز هم آقا کله پوک داشت میرفت خانهاش که سر یک خیابان ایستاد و به راه خانهاش فکر کرد و بلافاصله یک علامت سؤال بزرگ روی کلهاش پیدا شد. او پیش خود فکر کرد چرا همیشه از یک راه مشخص به خانهاش میرود. چرا تا به حال یک راه دیگر را انتخاب نکرده است مثلاً یک راه نزدیکتر یا دورتر. بعد فکر کرد شاید به خاطر این که ترسیده است گم شود، یا یک راهی را برود و دیگر نتواند راه خانهاش را پیدا کند. بعد فکر کرده بود همه خیابانها داستانهای آقا کله پوک یک داستان گیج عباس قدیر محسنی گفت: نه پدرجان! حتماً یک کسی این کار را کرده. دوباره همه ساکت شدند. سحر بانو پیرزن مو حنایی که همه از وقتی یادشان میآمد او را در ده دیده بودند و از همان موقع هم هوش و حواس

مجلات دوست کودکانمجله کودک 503صفحه 16