مجله کودک 503 صفحه 18

آنها پا بگذارد و همین ترسها نگذاشته است او از یک مسیر دیگر به خانه برود. آقا کله پوک تازه فکرش به کار افتاده بود. پس دوباره و دوباره فکر کرد و پیش خودش گفت، شاید اگر از یک راه دیگر میرفت میتوانست از یک سرزمین، شهر یا کشور دیگر سردربیاورد. شاید به دریا میرسید و جنگل و کوه و آن وقت باید همه آنها را طی میکرد تا دوباره به خانهاش برگرد و حسابی هم خسته میشد. آقا کله پوک همینطور فکر کرد و فکر کرد تا اینکه سرش گیج رفت و ستارهها دوباره دور سرش پرواز کردند و چرخیدند و همان جا افتاد زمین و زود یک آمبولانس از راه رسید و او را آژیرکشان از همان راه و مسیر همیشگی به بیمارستان نه، به خانهاش برد و آقا کله پوک به خانهاش که رسید حالش دوباره خوب شد. حرفهای او را جدی نگرفت. چشمه، پسر بچه شجاع و باهوشی که سرش را از در خانهشان بیرون آورده بود رفت توی فکر. با خودش گفت: بله! حتماً یک کسی این کار را کردهم. اما هرچه فکر کرد نفهمید. در یک چشم به هم زدن مردم دست به کار شدند..

مجلات دوست کودکانمجله کودک 503صفحه 18