مجله کودک 503 صفحه 33

یک روز از زندگی آدمک هدی حدادی آدمک خواب دید که از پلکان بلندی پرت میشود. لرزشی کرد و از خواب پرید. وقتی مطمئن شد خواب دیده است، دوباره روی تشک افتاد و به خواب رفت. این بار داشت دستش را روی نردهها میکشید و میرفت که صدای دریلی که در کوچه، آسفالت را سوراخ میکرد، او را کاملاً بیدار کرد. چند بار پلک زد و پهلو به پهلو شد. کنار رختخوابش رد سیاه رنگی دید که بعد از چند ثانیه فهمید صفی از مورچههاست. ردشان را گرفت و به سبد زبالهها رسید. میدانست که پشت آن باید خبرهایی باشد. آشغالهایی که با دستش یا تهماندههایی که از دهانش به سمت سبد پرتاب میکرد، بیشتر به خاطر نشانهگیری ضعیفش به پشت آن میافتادند و لابد تا حالا آنجا را به محشری برای مورچهها تبدیل کرده بودند. قوطی خالی پودر حشرهکش هم به بقیهی قوطیهای خالیِ ذهنش اضافه شد. دهانش تلخ بود. بلند شد. کتری را روی گاز گذاشت و به سمت دستشویی رفت. میلش نکشید به آدمک توی آیینه نگاهی بیندازدد. پُف زیر چشمهای او حالش را به هم میزد. شیر آب را باز کرد و کلهاش را پایین برد. یکی - دو بار دهانش را از آب ولرم پر خالی کرد و به حفرهی چاهک دستشویی خیره خواب پرید. وقتی مطمئن شد خواب دیده است، دوباره روی تشک افتاد و به خواب رفت. این بار داشت دستش را روی نردهها میکشید و میرفت که صدای دریلی که در کوچه، آسفالت را سوراخ میکرد، او را کاملاً بیدار کرد. چند بار پلک زد و پهلو به پهلو شد. کنار رختخوابش رد سیاه

مجلات دوست کودکانمجله کودک 503صفحه 33