مجله کودک 503 صفحه 34

شد. این حالت خیره شدن را دوست داشت. انگار با چشمهای باز خوابش میبُرد و آبی که از شیر میریخت گرد میشد و پایین میرفت. مثل هیپنوتیزم بود. چند دقیقه بعد، صدای جلز و ولز کتری او را به خود آورد. به سمت آشپزخانه رفت. لیوان دسته شکستهاش را برداشت و چای خشک را توی آب ریخت. بعد آب جوش را رویش باز کرد و لیوان را چند بار دور چرخاند تا چایها رنگ پس بدهند. از چایش کمی هورت کشید و در حالی که دهانش میسوخت، به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد. حجم زیادی آفتاب به اتاق ریخت. شبیه پاییز نبود. ماشینها هم آنقدر زیاد بودند که نمیشد فهمید چه ساعتی از روز است. لیوانش را روی لبه پنجره گذاشت و دوباره توی رختخوابش ولو شد. به سایههای تیرهای که تیرآهنها روی سقف انداخته بودند، نگاه کرد و برای هزارمین بار آنها را شمرد. بعد به سهکنجی رفت که لکهی سیاه رنگی توجهش را جلب کرده بود. میدانست آنجا قبلاً لانه مورچهها بوده است؛ قبل از آنکه توی آن دو سیم سرلخت بگذارد و انتهایش را به پریز وصل کند؛ اما انگار دوباره آنها برگشته بودند. فکر کرد به زودی خانهاش پر از مورچه میشود. رنگی دید که بعد از چند ثانیه فهمید صفی از مورچههاست. ردشان را گرفت و به سبد زبالهها رسید. میدانست که پشت آن باید خبرهایی باشد. آشغالهایی که با دستش یا تهماندههایی که از دهانش به سمت سبد پرتاب میکرد، بیشتر به خاطر نشانهگیری ضعیفش به پشت آن میافتادند و لابد تا حالا آنجا را به محشری برای مورچهها تبدیل کرده

مجلات دوست کودکانمجله کودک 503صفحه 34