مجله کودک 505 صفحه 8

تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر  در میان راه، در یک روستا خانهای دیدیم، خوب و آشنا  زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟ گفت: اینجا خانهی خوب خداست!  گفت اینجا میشود یک لحظه ماند گوشهای خلوت، نمازی ساده خواند  با وضویی، دست و رویی تازه کرد با دل خود، گفتوگویی تازه کرد  گفتمش: پس آن خدای خشمگین خانهاش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟  گفت: آری، خانهی او بیریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست  مهربان و ساده و بیکینه است مثل نوری در دل آینه است  عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی  خشم، نامی از نشانیهای اوست حالتی از مهربانیهای اوست  قهر او از آشتی، شیرینتر است مثل قهرِ مهربانِ مادر است  دوستی را دوست، معنی میدهد قهر ما با دوست، معنی میدهد  هیچکس با دشمن خود، قهر نیست قهریِ او هم نشان دوستی است...  تازه فهمیدم خدایم، این خداست این خدای مهربان و آشناست  دوستی، از من به من نزدیکتر از رگ گردن به من نزدیکتر  آن خدای پیش از این را باد برد نام او را هم دلم از یاد برد  آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی، نقش روی آب بود  میتوانم بعد از این، با این خدا دوست باشم، دوست، پاک و بیریا میتوان با این خدا پرواز کرد سفرهی دل را برایش باز کرد  میتوان دربارهی گل حرف زد صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد  کوتاه رنگی، دفترهای بیجلد و خطخطی که چند ورق سالم داشتند، یک کیف مدرسه بدون زیپ و چند تا چیز دیگر روی زمین ولو شدند. چشمه همینطور که وسایل را برمیداشت و با

مجلات دوست کودکانمجله کودک 505صفحه 8